|
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 6 مهر 1391
|
برای مشاهده وذخیره عکس در سایز اصلی روی آن کلیک نمایید رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1966
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 27 شهريور 1391
|
آقا در بین صحبت هایش فرمود:
«تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.
دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:
«حتما باید شما اون عکس رو ببینید.»
سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار.»
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.
کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.
آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.
عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...
به آقا گفتم:
«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.»
آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
« این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.»
با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:
« الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله »
دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.
تصویر شهید هادی ثناییمقدم
بقیه در ادامه مطلب....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
rayatelhoda ,
ir ,
:: بازدید از این مطلب : 2834
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 26 شهريور 1391
|
به قلم حجت الاسلام و المسلمين شيخ حسین انصاریان
شكر نعمت
معاوية بن وهب مىگويد: من در مدينه با حضرت امام صادق عليه السلام بودم و آن حضرت بر مركبش سوار بود. ناگاه پياده شد، ما قصد رفتن به بازار يا نزديك بازار داشتيم ولى حضرت به سجده رفت و سجده را طولانى نمود، من به انتظار ماندم تا سر از سجده برداشت، گفتم: فدايت شوم ديدم پياده شدى و سجده كردى؟ فرمود: به ياد نعمت خدا بر خود افتادم، گفتم:نزديك بازار، آن هم محلّ رفت و آمد مردم؟! فرمود: كسى مرا نديد ”1”.
كمك به غير شيعه
معلّى بن خنيس مىگويد: حضرت امام صادق عليه السلام در شبى كه نم نم باران مىآمد براى رفتن به سايبان بنى ساعده از خانه بيرون رفت. من حضرت را دنبال كردم، ناگهان چيزى از دستش افتاد، پس از گفتن بسم اللّه گفت:
خدايا! آن را به ما برگردان، پيش آمدم و به آن حضرت سلام كردم، فرمود:معلّى! عرضه داشتم، بله فدايت شوم، فرمود: با دستت به جستجو برآى اگر چيزى را يافتى به من بده.
ناگهان من به قرصهاى نانى برخوردم كه روى زمين پراكنده بود، آنچه را يافتم به حضرت دادم، آنگاه در دست حضرت هميانى از نان ديدم، گفتم: به من عنايت كنيد تا براى شما بياورم، فرمود: نه، من به بردن اين بار سزاوارترم ولى همراه من بيا.
به سايبان بنى ساعده رسيديم، در آنجا به گروهى برخورديم كه خواب بودند، حضرت زير لباس هر كدام يك گرده نان يا دو گرده پنهان كرد، آخرين نفر را كه كمك كرد باز گشتيم، به حضرت گفتم: فدايت گردم اينان حق را مىشناسند؟ فرمود: اگر مىشناختند هر آينه با نمك هم به آنان كمك مىكرديم”2”.
كمك به خويشاوند
ابوجعفر خثعمى مىگويد: حضرت امام صادق عليه السلام يك كيسه زر به من داده، فرمود آن را به فلان مرد از تيره بنىهاشم برسان و از اينكه من آن را براى او فرستادهام خبر نكن.
ابوجعفر مىگويد: كيسه زر را به آن مرد رساندم؛ گفت: خدا دهنده اين كيسه زر را پاداش خير دهد، هر ساله اين پول را براى من مىفرستد و من تا سال آينده با آن زندگى مىكنم ولى جعفر صادق با دارايى فراوانش به من كمكى نمىدهد ”3”!
اوج اخلاق
مسافرى از ميان حاجيان در مدينه به خواب رفت، وقتى بيدار شد گمان كرد هميان پولش به سرقت رفته، به جستجوى هميان برآمد، حضرت امام صادق عليه السلام را در حالى كه نمىشناخت در نماز ديد، به حضرت آويخت و گفت: هميانم را تو برداشتى!! حضرت فرمود: در آن چه بود؟ گفت: هزار دينار، حضرت او را به خانه برد و هزار دينار به او داد.
هنگامى كه به جايگاهش باز گشت هميانش را يافت، عذرخواهانه همراه با هزار دينار به خانه حضرت برگشت، امام از پذيرفتن مال امتناع كرده، فرمود: چيزى كه از دستم خارج شده به من باز نمىگردد، پرسيد: اين شخص با اين كرم و بزرگوارىاش كيست؟ گفتند: جعفر صادق عليه السلام است، گفت: اين كرامت به ناچار كار چنين كسى است ”1”.
درخواستت را بگو
اشجع سلمى بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شد، امام را بيمار يافت، كنار حضرت نشست و از سبب بيمارى حضرت پرسيد، امام صادق عليه السلام فرمود: از پرسيدن علت بيمارى منصرف شو، درخواستت را بگو، شعرى در طلب سلامتى براى آن حضرت از خدا خواند، حضرت به خدمتكارش فرمود: چيزى همراهت هست؟ عرضه داشت: چهار صد دينار، فرمود: آن را به اشجع بده ”4”.
مهربانى بىنظير
سفيان ثورى بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شد، آن بزرگوار را رنگ پريده ديد، سبب آن را از حضرت پرسيد؟ فرمود: همواره نهى مىكردم كه اهل خانه روى بام نروند، وارد خانه شدم ناگهان كنيزى از كنيزانم را كه عهدهدار تربيت يكى از فرزندانم مىباشد ديدم كه از نردبان بالا رفته و كودك همراه اوست، چون چشمش به من افتاد لرزيد و متحير شد، كودك از دستش به زمين افتاد و مُرد، تغيير رنگم به خاطر مرگ كودك نيست بلكه به خاطر ترسى است كه كنيز را فرا گرفت، حضرت دو بار به او فرموده بود: تو در راه خدا آزادى، گناهى بر تو نيست ”5”!
همه امورت را به مردم مگو
مفضل بن قيس مىگويد: بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شدم، نسبت به برخى از مسايل زندگى و حالاتم به حضرت شكايت كردم و از آن بزرگوار درخواست دعا نمودم. حضرت به كنيزش فرمود: كيسهاى كه از ابوجعفر به ما رسيده بياور، كيسه را كه آورد، فرمود: اين كيسهاى است كه چهارصد دينار در آن است، از آن براى رفع مشكل و پريشانيت استفاده كن، گفتم:فدايت شوم به خدا سوگند قصد پول گرفتن نداشتم، فقط براى درخواست دعا آمده بودم، فرمود: دعا را رها نمىكنم ولى همه آنچه را دچار آن هستى به مردم خبر نده كه نزد آنان سبك و خوار مىشوى ”6”.
احترام مهمان
عبداللّه بن يعفور مىگويد: مهمانى را نزد حضرت امام صادق عليه السلام ديدم، روزى مهمان براى انجام پارهاى از امور برخاست، حضرت او را از دست زدن به كارى بازداشت و خود آنچه را مىبايد، انجام داده، فرمود:
پيامبر صلى الله عليه و آله از اينكه مهمان به كار گرفته شود نهى كرده است ”7”.
برخورد با دو فقير
مسمع بن عبدالملك مىگويد: در منا با جمعى از شيعيان در خدمت حضرت امام صادق عليه السلام بوديم، در مقابل ما مقدارى انگور بود كه از آن مىخورديم، فقيرى آمد و از حضرت چيزى خواست، امام خوشهاى انگور به او عطا كرد، فقير گفت: مرا به اين انگور نيازى نيست، اگر درهمى باشد مىگيرم، حضرت فرمود: خدا برايت گشايش و فراخى فراهم آورد.
فقير رفت، سپس برگشت و گفت: خوشه انگور را بدهيد، حضرت فرمود: خدا برايت گشايش و فراخى آورد و چيزى به او نداد!
فقيرى ديگر آمد، حضرت صادق عليه السلام سه حبه انگور به او داد، فقير سه حبه را از دست حضرت گرفت، سپس گفت: حمد و سپاس پروردگار جهانيان را كه به من روزى عنايت كرد.
حضرت فرمود: بايست، پس دست مباركش را پر از انگور كرد و به او داد، فقير از دست حضرت گرفت سپس گفت: حمد و سپاس پروردگار جهانيان را كه به من روزى عنايت كرد.
حضرت فرمود: غلام چه مقدار درهم نزد توست؟ آن مقدار كه ما حدس زديم حدود بيست درهم بود، حضرت آن را هم به فقير داد و او هم گرفتسپس گفت: خدايا! سپاس اين عنايت هم از تو بود اى خدايى كه شريكى براى تو نيست.
حضرت فرمود: به جايت بايست، سپس پيراهنى كه بر تن مباركش بود به او داد و فرمود: بپوش، او هم پوشيد و گفت: خدا را سپاس كه مرا لباس پوشانيد، اى اباعبداللّه! خدا جزاى خيرت دهد. تا اينجا كه رسيد امام را رها كرد و برگشت و رفت. ما گمان كرديم كه اگر حضرت را رها نمىكرد پيوسته به او عطا مىفرمود: زيرا هرگاه به او عطا مىكرد او هم خدا را به عطاى حضرت سپاس مىگفت ”8”!
دعا و راز و نياز
عبداللّه بن يعفور مىگويد: شنيدم حضرت امام صادق عليه السلام در حالى كه دست به سوى عالم بالا برداشته بود مىگفت:رَبِّ لَاتَكِلْنى إلَى نَفْسى طَرفَةَ عَينٍ أبَداً لَاأقَلَّ مِن ذَلِكَ وَلَا أكثَرَ . پروردگارا! مرا يك لحظه نه كمتر از آن و نه بيشتر به خود وا مگذار.
پس به سرعت اشك از اطراف محاسنش جارى شد سپس رو به من كرده، فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس بن متى را كمتر از يك لحظه به خود وا گذاشت، پيامد سخت را به وجود آورد، عرض كردم: كارش به ناسپاسى نسبت به خدا هم رسيد؟ فرمود: نه، ولى مردن در چنين حالتى هلاكت است”9”!
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
امامت و ولایت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2537
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 13 شهريور 1391
|
شهيد محمود کاوه ، فرمانده لشکر 155 ويژه شهدا، به سال 1340 در شهر مشهد به دنيا آمد. پدر محمود از کسبه مشهدي و اصليتش از دهستان بيهود توابع قاين بود.
روزي که جنگ شروع شد، کاوه يک پاسدار 19 ساله بود اما 3سال بعد فرماندهي يکي از کليدي ترين يگان هاي سپاه پاسداران در جبهه هاي غرب ، موسوم به تيپ ويژه شهدا به او واگذار شد. نگرش نظامي خارق العاده محمود کاوه ، چنان او را شاخص نمود که در مدت کوتاهي ، تيپ تحت امر وي به لشگر ارتقا پيدا کرد.
سرانجام کاوه به تاريخ 10 شهريور 1365 در منطقه عمومي حاج عمران برروي قله 2519 مورد اصابت ترکش گلوله خمپاره قرار گرفت و درسن 25 سالگي به شهادت رسيد.
از محمود کاوه دختري 2 ساله به نام «زهرا» به يادگار ماند که عکس زير مربوط به او مي باشد. زهرا کاوه لباس پدر را به تن کرده است تا نشان دهد راه پدرش را ادامه خواهد داد.
روحمان با يادش شاد
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2712
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 2 شهريور 1391
|
به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب، دوم شهریور ماه سالروز شهادت مبارز نستوه شهید سید علی اندرزگو است. حجتالاسلام سید مهدی اندرزگو، فرزند این شهید بزرگوار خاطراتی را به نقل از رهبر انقلاب دربارهی آن شهید بازگو كرده است:
من در زمان مبارزات پدرم خیلی كوچك بودم و نكات چندانی در یادم نمانده است. هرچه میدانم، از مادرم یا از یاران پدر شنیدهام. بیشترین چیزی كه در خاطرم مانده، مسافرتها و سختیهایی است كه در راه مبارزه تحمل میكردیم. دستگیری پدر ما برای ساواك بسیار اهمیت داشت و برای دستگیری او جایزههای سنگینی تعیین كرده بودند.
برداشت آنها این بود كه اگر او را شهید یا دستگیر كنند، روند مبارزهی مردم بسیار كندتر خواهد شد. به همین منظور در ساواك بخش ویژهای را اختصاص داده بودند برای دستگیری این شهید بزرگوار. همهی اینها نشان از اهمیت بسیار بالای حضور شهید اندرزگو در بهبود روند مبارزهها دارد.
عمدهی فعالیت شهید اندرزگو در مبارزه با رژیم غاصب پهلوی عبارت بود از واردات اسلحه و تأمین اسلحهی مورد نیاز مبارزان و نیز وارد كردن اعلامیههای امام رحمهالله به داخل كشور. حاج احمد قدیریان هم كه اخیراً به رحمت خدا رفت، برای من نقل كرد سلاحهایی كه شهید اندرزگو از افغانستان وارد میكرد، در اوایل انقلاب بسیار به درد خورد و همهی آنها در كمیته و جاهای دیگر مورد استفاده قرار گرفت.
منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند كوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم كه شهید اندرزگو برای این عزیزان كلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمینژاد و آیتالله واعظ طبسی. البته من خاطراتی را در این مورد از زبان رهبر معظم انقلاب شنیدهام. حضرت آقا میفرمودند: شهید اندرزگو شبها دیروقت به منزل ما میآمدند و با هم جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت میكردیم.
این خروسها تخمگذارند!
یكی از خاطراتی كه رهبر معظم انقلاب برایم تعریف كردند، این بود كه بارها پدرم را در كوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند كه در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی كامل آنها را با خود جابهجا میكرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شكلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.
از حضرت آقا شنیدم كه: یك روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم كه با یك موتور گازی میآمد. موتور را كه نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد كه این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را كه كنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجك و اسلحه است.
شهید اندرزگو در شهریور ماه ۱۳۵۷ و در ماه مبارك رمضان به شهادت رسید، ولی ما تا زمان پیروزی انقلاب و ورود امام به ایران كه بهمن ماه بود، از این حادثه خبر نداشتیم. روزی كه امام وارد كشور میشدند، ما تلویزیون را نگاه میكردیم و منتظر بودیم كه ایشان هم همراه امام باشند و با ایشان وارد كشور شوند. حضرت امام به كشور آمدند و در مدرسهی رفاه مستقر شدند، فرمودند خانوادهی آقای اندرزگو را پیدا كنید، من دوست دارم آنها را ببینم. ما به دلیل مبارزات پدر و تحت تعقیب بودنش همواره در حال نقل مكان از شهری به شهر دیگر بودیم. به همین دلیل هیچكدام از اطرافیان امام نشانی ما را نداشتند، اما خود امام در آخرین دیدار پدر ما با ایشان، شنیده بودند كه ما در مشهد ساكن هستیم. این شد كه آیتالله طبسی و دیگر دوستان ما را پیدا كردند و خدمت امام بردند.
خبر شهادت پدر را امام رحمهالله دادند
یاد دارم زمانی كه در تهران و مدرسهی رفاه خدمت امام رسیدیم، ایشان دو برادر كوچكتر من را -یكی هفتماهه و دیگری دوساله- روی پاهای خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قرار دادند. ایشان پس از كمی مقدمهچینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. حضرت امام هم برای مادر ما از حضرت زینب سلاماللهعلیها و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا كردند و من هنوز هم كه هنوز است، تأثیرات دعای امام را در زندگی خودم میبینم.
امام به مادرم فرمودند برای این كه راحتتر باشید، به تهران بیایید. ما همگی در تهران متولد شده بودیم و بعدها در دوران مبارزات پدر به شهرهای مختلف رفته بودیم. به هر ترتیب ما به تهران آمدیم و بعد از آن در مناسبتهای مختلف خدمت امام میرسیدیم و از رهنمودهای ایشان استفاده میكردیم. امام میفرمودند: همان شبی كه این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف كردند و من بهشدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم كه ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو كه تجربههای گرانبهایی در مبارزات داشت.
در دوران ریاستجمهوری و رهبری حضرت آیتالله خامنهای هم بارها با ایشان دیدار كردیم. عكسی كه حضرت آقا در آن حضور دارند، مربوط به سالگرد شهادت شهيد اندرزگو در سال ۱۳۶۱ یا ۱۳۶۲ است كه خدمت ایشان رسیديم. در عكس، آن پيرمرد پدربزرگ پدری من است كه همراه ما آمده بود.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
خاطرات امام خامنه ای ,
رایه الهدی ,
شهیداندرزگو ,
:: بازدید از این مطلب : 2797
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
جمعه 27 مرداد 1391
|
« «داوود بصائری به سال 1346 متولد شد. او در 22 فروردین 1362 ، در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود ، شربت شهادت نوشيد. آن چه خواهید خواند ، نخستین نامه داوود بصائری از خوزستان به زادگاهش ، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد. این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی 14 ساله است:
[متن اولین نامه شهید داوود بصائری از جبهه] :
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم اعظم خانم. من داوود هستم. می خواستم که این نامه را برای مادرم بخوانید و بگویید من به جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم. می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود. چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم. و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.
روحمان با یادش شاد
دست نویس اولین نامه شهید داوود بصائری از جبهه
بسیجی شهید داوود بصائری
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهیدداودبصائری ,
:: بازدید از این مطلب : 2457
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 23 مرداد 1391
|
21 مرداد سال 61؛ کوچ خونین شهیدان طاهری،میرجلیلی،طهماسبی
پرونده سازمان منافقين بقدري ننگين است كه حتي بازخواني يكي از جنايتهاي اين سازمان، ننگ و نفرت ابدي را متوجه آن مي كند. يكي از اين جنايتها شكنجه سه تن از پاسداران انقلاب اسلامي به نام طالب طاهری،محسن میرجلیلی،شاهرخ طهماسبی است كه در 21 مرداد سال 61 به وقوع پيوست. متن زير شرح دلخراش اين جنايت است كه توسط يكي از شكنجه گران اعتراف شده است. خواندن اين اعتراف همانقدر كه انسان را از منافقين و حمايت كنندگان خبيث آنها متنفر مي كند، قدر و ارش انقلاب اسلامي را در پيش چشم او بالا مي برد.
شکنجه نیروهای انقلابی و حتی عناصر سازمان به وسیله تیم های ویژه بود. مرکزیت منافقین براین گمان بود که بدون نفوذ عناصر وابسته به حکومت درمیان اعضا و هواداران سازمان که امکان دست گیری های پی در پی و کشف خانه های تیمی در تهران و شهرستان ها وجود ندارد. بنابراین به عنوان یکی از وظایف – یا به اصطلاح خطاها – مقرر شده بود که عناصر مشکوک ربوده شوند و در خانه های تیمی مورد شکنجه قرار بگیرند تا بتوان به ماهیت عناصر وابسته به حکومت در بدنه سازمان پی برد.
در این مورد برای مسئله دار نشدن اعضا و هواداران، گفته می شد که این روش موقت است و پس از رسیدن به اهداف، کنار گذاشته خواهد شد. یکی از شکنجه گران منافق – مهران اصدقی – در این باره گفته است "به کلیه خانه های تیمی این خط را داده بودند که اگر در اطراف خانه افراد مشکوکی را دیدید، آن ها را بگیرید و سریع اقدام کنید. آن ها را بدزدید و به خانه تیمی ببرید و شکنجه کنید و اطلاعات بگیرید." بعد از اینکه این خط به ما داده شد تعداد زیادی حکم های جعلی کمیته و سپاه به ما داده شد و از طرف مسوولم مسعود قربانی با نام مستعار تقی به ما گفته شد که حسین ابریشمچی با نام مستعار رحمت خانه اش را برای این کار اختصاص داده و این مسئله آنقدر مهم است که او خانه خودش را در اختیار گذاشته، آدرس خانه به مصطفی معدن پیشه (رحمان) داده شد و او به همراه دو نفر دیگر به نام های شهرام روشن پناه و محمدرضا به خانه فوق رفتند. قرار بود آنها برطبق دستورالعملهایی که از بالا به ما گفته بودند خانه را آماده کنند و وسایل لازم برای شکنجه را تهیه کنند.
بعد از چند وقت جریان دزدیدن پاسداران کمیته پیش آمد و این جریان این طور بود که در خانه تیمی دیگری که در خیابان کارون داشتیم افراد مرکزیت بخش ویژه که مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی بودند جمع شده بودند فردی که مسوول حفاظت این خانه بود جواد محمدی با نام مستعار طاهر بود. طاهر حین مراقبت از خانه و دیده بانی از داخل خانه مشاهده می کند که فردی بیرون از خانه ایستاده است به او مشکوک می شود و طبق خط داده شده اقدام به شناسایی وی می کند. طاهر به خیابان می رود و از این فرد سوال می کند که مغازه ای که لوازم یدکی اتومبیل داشته باشد کجاست. وی آدرس یک مغازه لوازم یدکی را می دهد و طاهر فکر می کند وی بچه همین محل است و شکش برطرف می شود و به خانه برمی گردد.
روز بعد مشاهده می کند که همان فرد دیروزی به همراه یک جوان دیگر در خیابان ایستاده اند طاهر کاملا به آنها مشکوک می شود و به افراد بالا که در خانه بودند اطلاع می دهد آنها بعد از اینکه این جوانها را مشاهده می کنند به طاهر می گویند این دو نفر را بدزدید طاهر به همراه دو نفر دیگر که در آن خانه بودند اقدام به دزدیدن این دو جوان می کنند و به خیابان می آیند و با ماشین جلوی آنها می پیچند و به آنها می گویند که ما کمیته ای هستیم که به شما مشکوک شده ایم و با زور و تهدید این دو نفر را به داخل ماشین می اندازند و به ساختمانی که از قبل آماده شده بود می برند و به همراه افراد دیگر که در خانه بودند شروع به شکنجه آنها می کنند.
روايتي از يك شكنجه قرون وسطايي
مهران اصدقی در اعترافات خود نحوه شکنجه دو برادر پاسدار طالب طاهری و محسن میرجلیلی گفته: "جواد محمدی، رضا هاشملو و نبی ضیایی برادران پاسدار را با ماشین در حالیکه آنها را به پایین صندلی ماشین دولا کرده بودند وارد خانه کردند چون به برادران پاسدار گفته بودند ما کمیته ای هستیم و به شما مشکوک هستیم درخانه نیز می خواستند با همین وضع با آنها برخورد کنند ولی وقتی آنها را داخل اتاق وارد کنند برادران پاسدار عکس موسی خیابانی که به دیوار چسبیده بوده را می بینند متوجه می شوند که به وسیله چه کسانی ربوده شده اند. به همین خاطر از همان ابتدا سکوت می کنند و جواد به همراه افرادی که در خانه بودند همان ابتدا سکوت می کنند و جواد به همراه افرادی که در خانه بودند دست به شکنجه می زنند برادران پاسدار را روی صندلی نشانده و با طناب دست ها و پاهای آنها را می بندند و با کابل به کف پا و سر و صورت و بدن پاسداران می زنند و سپس جواد محمدی مدارک و کارت های پاسداری را از جیب برادران پاسدار درآورده و می برد تا به مسوولان بالا نشان دهد.
در همین روز از طریق مسعود قربانی که مسوول من ، مهران اصدقی بود به من اطلاع داده شد که چنین افرادی دزدیده شده اند و مسعود قربانی به من گفت: مسوولیت بازجویی از اینها به عهده توست و همین امشب سوالاتی در زمینه شیوه های شناسایی خانه های تیمی در می آوریم و تو به خانه خیابان بهار برو. من پس از تنظیم سوالات صبح به آن خانه رفتم و با ورود به خانه به دیدن افراد دزدیده شده رفتم نقابی پارچه ای به صورتم زدم و ابتدا وارد حمام شدم محسن میر جلیلی یکی از پاسداران در حمام بود و در حالیکه پاهایش تاول هایی زده بود که خون داخل آنها مرده بود با زنجیر دستها و پاهایش بسته شده بود. با ورود من به حمام، او متوجه شد که من فرد جدیدی هستم.
حدودا 26- 25 ساله بود و لاغر و قد بلند بود و فقط به من نگاه می کرد بعد از اینکه از حمام بیرون آمدم وارد اطاق شدم تا پاسدار دیگر را که طالب طاهری نام داشت ببینم او نیز دست ها و پاهایش با زنجیر بسته شده بود و پاهایش متورم و کبود و تاول زده بود وی قدی نسبتا کوتاه داشت و حدود 17 ساله بود . از اتاق بیرون آمدم. من به همراه مصطفی و شهرام و محمدرضا کار شکنجه را شروع کردیم ابتدا آنها را روی صندلی بستیم و سپس صندلی را خواباندیم من کابل می زدم و مصطفی معدن پیشه دهانشان را با پارچه گرفته بود تا صدا بیرون نرود و وقتی مصطفی میزد من دهانشان را می گرفتم آنها مرتب مطالب راتکذیب می کردند و هنگامی که خیلی از فشار ضربات دردشان میامد الله اکبر می گفتند.
در اثر زدن با کابل تاول هایی که روی پاهای آنها بود ترک می خورد و خون جاری می شد و به مصطفی گفتم پاهایش را باند پیچی کند تا بتوانیم مجددا آنها را بزنیم. در اثر ترکیدن تاولها خون کف حمام راه افتاده بود و وقتی شکنجه محسن تمام می شد او را بیرون می آوردیم و طالب را داخل حمام می بردیم. تا عصر ما شکنجه را ادامه دادیم وقتی خودمان خسته می شدیم آنها را از روی صندلی باز می کردیم و دست ها و پاهایشان را با زنجیر به میز داخل اطاق می بستیم.
روز بعد باز دست به کار شدیم در حمام من و مسعود قربانی نزد محسن میر جلیلی که روز صندلی بسته شده بود رفتیم مسعود قربانی خطاب به محسن گفت: شنیده ام تو اطلاعات نمی دهی میدانی ما با دشمنانمان چطور رفتار می کنیم؟ اگر اطلاعات ندهی ترا می پزیم سپس به من گفت اتو بیاور من اتو آوردم مسعود اتو را به برق زد و اتو را در حالیکه چراغش روشن شده بود و داغ می شد از فاصله بین تکیه گاه صندلی و محل نشستن آن به کمر محسن نزدیک کرد طوریکه او احساس می کرد که اتو داغ است و فقط به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمی زد مسعود قربانی مجددا سوال کرد حرف میزنی یا نه؟ که به دنبال این حرف ناگهان اتو را به کمر محسن میر جلیلی چسباند که محسن از شدت درد با حالت عجیبی دهانش را باز کرد سپس از هوش رفت.
سپس مسعود قربانی به محمدرضا گفت آب سرد رویش بریز تا به هوش بیاید . من از حمام بیرون رفتم و وارد اتاقی که جواد محمدی و مصطفی معدن پیشه در آن بودند شدم. جواد خطاب به طالب می گفت زندگی و نجاتت دست خودت است یا باید اطلاعات بدهی یا پوستت را می کنم سپس به مصطفی گفت: برو چاقو بیاور مصطفی چاقو را آورد و به جواد داد. جواد دو بار چاقو را روی بازوی طالب کشید که خون نیامد بار سوم چاقو را محکم کشید که بازوی طالب را برید ناگهان طالب بر اثر درد شدید تکان خورد و خون از بازویش جاری شد می خواست حرف بزند که جواد گفت: خفه شو دوباره خواست حرفی بزند جواد گفت خفه شو و با مشت توی دهان طالب کوبید طوریکه دندان هایش شکست و دهانش خونی شد باز که خواست حرفی بزند جواد گفت الان حالیت می کنم و سپس میله ای سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه و دندان های او زد مصطفی نیز با میله سربی دیگر که در دستش بود به جاهای مختلف بدن طالب می زد و این ضربات آنقدر محکم بود که طالب از ناحیه دنده هایش احساس درد شدید می کرد.
سپس به حمام رفتم دیدم محسن به هوش آمده است مسعود قربانی گفت: باید با آب داغ حال اینها را جا آورد و سپس من آب داغ آوردم و مسعود به من گفت: آب داغ را یواش یواش بریز تا بیشتر زجر بکشد.
طوری که تمام تاول های پایش ترکید و حال خیلی وحشتناکی پیدا کرده بود و از جای باندها خون آبه راه افتاده بود و پوست پاها از بدن جدا می شد. محسن بیهوش شد و وقتی به هوش آمد مسعود قربانی که آب داغ را روی دست های محسن ریخت که دستهایش پف کرد و چروک شد و حالت پختگی داشت. من در حالیکه عرق کرده بودم از حمام خارج شدم و به اتاقی که جواد و مصطفی بودند رفتم با صحنه دلخراشی مواجه شدم:
پوست سمت راست سرطالب به همراه موهایش کنده شده بود.
وقتی طالب به هوش آمد مصطفی سر او را محکم گرفت و جواد با عصبانیت گوش و بینی طالب را برید. طالب بیهوش شد جواد محمدی چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون ریخت وقتی طالب به هوش آمد مصطفی با کابل به سینه و پاهای طالب می زد.
به حمام رفتم و با کابل شروع به زدن محسن کردم محمدرضا هم دهان محسن را گرفته بود. سپس محسن را که دیگر رمقی در بدن نداشت باز کردیم و داخل اتاق دیگر بردیم و با زنجیر به میز بستیم.
من مجددا به اتاقی که طالب در آن شکنجه می شد رفتم. طالب بیهوش، در حالیکه خون در جاهای مختلف صورتش خشکیده بود روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی در حالیکه انبردست در دستش بود مشغول کشیدن دندان های طالب بود. طالب که به هوش آمد جواد از او اطلاعات می خواست و در مورد یکسری کارت و مدارک پاسداری که از جیب طالب به دست آورده بود سوال می کرد و می گفت: آدرس دوستانت را به ما بده که طالب جوابی نمی داد. جواد گفت: اینطوری نمی شود باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپزخانه رفت و یک گاز پیک نیک و یک سیخ به همراه خودش آورد و به جواد داد.
شب آمپول سیانور به بدنشان تزریق کردیم که بعد از تزریق سیانور صدای خر خر از گلوی آنها خارج می شد و ما در حالیکه هنوز زنده بودند و در حال جان دادن بودند بدن آنها را طوری طناب پیچ کردیم که داخل صندوق عقب جا شود و حین طناب پیچ کردن دیدم داخل لباس های طالب خرده شیشه است به طرف خیابان نظام آباد به راه افتادیم تا ماشین را تحویل خروزندی و محمد جعفر هادیان برای دفن بدهیم.
بخشی از سوالات دادستان از مهران اصدقی
باتوجه به اینکه اجساد شکنجه شده توسط شما، سه تن از برادران پاسدار بوده اند و شما در رابطه با جزییات شکنجه به دو نفر از آنان اشاره نموده اید، در مورد سومین پاسدار شکنجه شده توضیح کافی دهید؟
پاسدار سوم که شاهرخ طهماسبی نام دارد به وسیله واحدهای دیگر بخش ویژه که تحت مسوولیت فردی به نام محمد شعبانی با نام مستعار نادر و حمید از مسوولان نظامی بخش ویژه بوده اند ربوده می شود. شاهرخ طهماسبی در یکی از خانه های تیمی بخش ویژه مورد شکنجه قرار می گیرد و پس از مقاومت زیادی که در قبال شکنجه می کند به شهادت می رسد و سپس وی را در محلی دفن می کنند.
هدف شما از اعمال این گونه شکنجه های وحشیانه چه بود؟
این خط جدای از سایر خطوط ما نبود چون بعد از ضربه 12 اردیبهشت خط شکنجه داده شد و در تحلیل سازمان نسبت به شکنجه گفته می شد که ما ضربه نظامی با رژیم زیاد زده ایم ولی تا به حال کار اطلاعاتی نکرده ایم کار اطلاعاتی موفقیتش خیلی بالا است و از طرفی ماهر نوع شیوه ای اعم از ترور، به آتش کشیدن منازل را انجام داده ایم ولی نتیجه ای نداده بنابراین باید به کار اطلاعاتی رو بیاوریم و با شکنجه افرادی که عضو شبکه های اطلاعاتی رژیم هستند می توانیم براحتی خطمان را جلو ببریم و جلوی ضرباتی که به خودمان وارد می شود بگیریم و به عبارتی حیات و موجودیت سازمان تنها و تنها با ادامه شکنجه امکان پذیر است.
این جنایات فجیع توسط چه کسانی طراحی و هدایت می شد؟
ضربه 12 اردیبهشت که به مرکزیت سازمان وارد شده بود کیفی ترین و بالاترین نیروهای سازمان را پشت جریان شکنجه کشاند چون مسئله مهم بود و خط سیر عملیاتی سازمان روی شکنجه قرار گرفته بود لذا مرکزیت سازمان در راس این جریان قرار داشت و بطور خاص افرادی از مرکزیت که در هدایت این جریان نقش داشتند عبارتند از مسعود رجوی، علی زرکش یزدی، محمود عطایی، مهدی افتخاری و افرادی که در داخل کشور مسوول اجرای آن بودند مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی... بودند و ما نیز عاملین اجرایی جریان فوق بودیم.
برادران در مقابل شکنجه وحشیانه شما چه عکس العملی از خود نشان می دادند؟
پاسداران در مقابل اقدامات ما هیچگونه اطلاعاتی ندادند و مقاومت کردند و در مقابل شکنجه های ما مدام الله اکبر می گفتند و هر چه قدر به آنها فشار می آوردیم تا آدرس دوستانشان و نحوه کشف خانه ها را به ما بدهند جواب نمی دادند و اظهار بی اطلاعی می کردند.
چه نتیجه ای از شکنجه عاید شما شد؟
با آن اهدافی که وارد این جریان شدیم چیزی از آن اهداف نصیبمان نشد و هنوز نتوانسته بودیم کانال ضربات را در بیاوریم و روز به روز ضربات بیشتری از جانب رژیم دریافت می کردیم لذا سازمان تصمیم به خارج کردن آخرین بازمانده های تشکیلات خود که ضربه نخورده بودند را گرفت و برای این که بتواند براحتی این کار را انجام دهد. خطر انجام روزی 30 عملیات به واحدهای عملیاتی داده شد تا جو شهر را متشنج کنند. از طرف دیگر افشای جریان شکنجه سازمان را زیر علامت سوال برده بود و حتی بچه های خودمان نسبت به این جریان مسئله دار شده بودند و سوال می کردند که این کار کیست و ما چون توجیهی برای کار نداشتیم و نتیجه مناسبی هم کسب نکرده بودیم ناچارا می گفتیم کار ما نیست.
پس از افشای جریان شکنجه و انعکاس آن در رسانه های گروهی، عکس العمل مرکزیت سازمان تروریستی منافقین چه بود؟
ضربات 12 اردیبهشت آنقدر برای سازمان سنگین بود که مانند فردی که غرق می شود و برای نجات خود به هر چیزی دست میاندازد ما نیز برای نجات خود از نابودی تنها به این فکر بودیم که حتی اگر شده برای چند روزی موجودیت سازمان را حفظ کنیم و لذا جنون آمیز دست به شکنجه زدیم و خودمان حتی پیش بینی این مسئله را نکرده بودیم که در صورت فاش شدن این قضیه چه کار کنیم این مسئله نشان دهنده دستپاچگی ما و بی برنامه بودن سازمان و نداشتن تحلیل درت از جریانات بود و وقتی خسرو زندی بعد از این جریان در عملیات دستگیر شد و محل دفن اجساد شکنجه شده و قضیه شکنجه گری سازمان لو رفت سازمان تصور نمی کرد که فاش شدن این جریان اینقدر برایش گران تمام شود و وقتی با انبوه شرکت کنندگان در تشیع جنازه این پاسدار و مسئله دار شدن بچه ها در داخل تشکیلات رو به رو شد و دید تمامی اذهان عمومی بر علیه اش بسیج شده اند مجبور به موضع گیری شد و به ما که در این عمل دست داشتیم گفتند چیزی به افراد تشکیلات نباید بگویید و اگر سوالی کردند بگویید کار خود رژیم است.
اعتراف فرانسوي!
اجساد سه تن از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی که به دست عناصر سازمان مجاهدین خلق ربوده شده و پس از شکنجه های فراوان به قتل رسیده بودند، امروز 25 مرداد با شرکت صدها هزار تن از مردم تهران تشیع شد. روزنامه جمهوری اسلامی در گزارشی از این مراسم نوشت: پیکر مطهر سه تن از پاسداران مظلوم کمیته انقلاب اسلامی که به فجیع ترین وضع به دست منافقین ضد خلقی به شهادت رسیدند صبح امروز در میان انبوه هزاران تن از امت عزادار تهران با حضور شخصیت های سیاسی و مذهبی کشور از مقابل کمیته انقلاب اسلامی تشیع و در قطعه 26 شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد. ساعت 9 صبح امروز در حالی که میدان بهارستان و خیابان های اطراف آن مملو از جمعیت عزادار تهران با چهره های برافروخته شان بود، پیکرهای مطهر شهیدان طالب طاهری، محسن میر جلیلی و شاهرخ طهماسبی، سه شهید مظلوم کمیته انقلاب اسلامی که پس از اسارات به دست منافقین و تحمل هولناک ترین شکنجه های ددمنشانه از سوی مزدوران امریکا، به شهادت رسیدند، طی مراسمی باشکوه در حالی که دسته موزیک مارش عزا می نواخت، به میان جمعیت انتقال داده شد.
تشییع کنندگان با گفتن الله اکبر، لا اله اله الله شعار می دادند: مرگ بر منافق، مجاهدین بر سنگر حق می ستیزند، منافقین در پشت جبهه خون می ریزند، ای پاسدار قرآن شهادتت مبارک، دادستان، دادستان به خاطر مکتب من، شکنجه های تن من، القصاص القصاص، شهیدان زنده اند الله اکبر، این جان و تن ما هدیه به رهبر ماست.
خبرگزاری فرانسه نیز در گزارشی این مراسم، اقدامات سازمان مجاهدین خلق و مقابله جمهوری اسلامی با آن سازمان را مورد توجه قرار داده است که گزیده ای از آن بدین شرح است: با اجتماع هزاران تن از مردم تهران برای تشییع جنازه سه پاسداری که به وسیله منافقین شکنجه شده بودند، مبارزه ای که مقامات ایرانی از چند روز قبل علیه تروریسم داخلی شروع کرده بودند، مشخص تر شد. اجساد این سه تن در حالی که در پلاستیک پیچیده شده بود بر سر دست های هزاران تن، از کمیته مرکزی مرکز تهران تشییع شد. صدای گنگ دست هیای که با یک نوحه به شدت به سینه ها می خورد با فریاد مرگ بر منافق در حالی که مشت ها به هوا می رفتند جا عوض می کرد...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شکنجه ,
منافقین ,
پاسدارها ,
شهدای انقلاب ,
رایه الهدی ,
شهیدمیرجلیلی ,
شهیدطهماسبی ,
شهیدطاهری ,
:: بازدید از این مطلب : 2419
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 20 مرداد 1391
|
سید علی دوامی به سال 1346 در ساری متولد شد. سید علی 21 سال بعد ، به سال 1367 در منطقه عملیاتی شلمچه ، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله بال در بال ملائک گشود. او در زمان شهادت ، جانشین فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.
بی شک زندگی کوتاه این شهید عزیز ، سرشار از نکته های آموزنده و جالب توجه است اما تنها یکی از آن ها است که سید علی را در میان اهل دنیا شاخص تر از سایر همرزمان شهیدش می کند. او در 21 رمضان به دنیا آمد و در 21 رمضان به شهادت رسید. نامش هم «علی» بود. بعضی ها اعتقاد دارند ، این که در زمان شهادت هم 21 سال داشته است ، حلقه دیگری از همین نشانه ها به حساب می آید.الله اعلم. به بهانه قرار داشتن در ایام شهادت مولا امیر المومنین (صلوات الله علیه) که سالگرد شهادت سید علی دوامی هم هست ، نگاهی می کنیم به تعدادی از تصاویر به یادگار مانده از او که از پایگاه رزمندگان شمال برداشت کرده ایم.
این عکس ها تنها بخشی از جمال زیبای شهیدانی چون او را به نمایش می گذارد. حقیقت آنان جز در میان آسمانیان شناخته شده نیست و شاید زمانی که این سید ، در رکاب مولایش بازگردد تا انتقام خون شهدای کربلا را بستاند ، بخش دیگری از زیبایی روح بلند او آشکار شود. خدا را چه دیدی ، شاید آن روز هم 21 رمضان باشد.
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا
روحمان با یادش شاد
تصاویر کودکی شهید سید علی دوامی
شهید دوامی، جانشین فرمانده گردان مسلم ابن عقیل
شهید سید علی دوامی جانشین فرمانده گردان مسلم
جانشین فرمانده گردان مسلم بن عقیل در لباس غواصی
تشییع پیکر شهید سید علی دوامی
و کوچه ای معطر به یاد شهید...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
21رمضان ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2364
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 9 مرداد 1391
|
حضرت خدیجه در حالت احتضار به پیامبر گفت: عبایی که جبرئیل در آن به تو وحی کرده را همراه من در قبرم بگذار! اما پس از غسل و هنگام کفنکردن جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و اتفاق دیگری رقم خورد.
حسن رسولی از اساتید دانشگاه صنعتی شریف، به مناسبت سالگرد وفات همسر با وفای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، حضرت خدیجه کبری(س) گفتند: حضرت خدیجه (س) قبل از ازدواج با پیامبر اکرم (ص) نیز شخصیت عظیمی بود و این عظمت و بزرگی با ازدواج پیامبر بیشتر شد...
این مدرس دانشگاه گفت: شخصیت و درک این بانو بالا بود، او نه تنها همسر پیامبر بزرگ خداست، معدن کرامت و منشأ پیدایش ائمه معصومین است.
رسولی افزود: خدیجه (س) به لحاظ علمی اولین زنی است که به پیامبر (ص) ایمان آورد و به لحاظ اعتقادی اولین زنی است که نماز خواند.
خدیجه، یکی از چهار زن برتر عالم است
رسولی به بیان روایتی از پیامبر اکرم (ص) پرداخت و گفت: پیامبر فرمود: از خدیجه سخن گفتید، کجا همانند آن بانو پیدا میشود؟ او بود که در آن شرایط بحرانی که مردم در دعوت توحیدی من، مرا دروغگو میانگاشتند با شهامت مرا در دعوت و زندگیام گواهی کرد و در راه دین خدا مرا یاری کرد و با دارایی خود مدد رساند.
وی افزود: چهار زن نواندیش و ستمستیز و عدالتخواه در زندگی خویش به گونهای با درایت و شهامت درخشیدند و سالار زنان روزگار شدند که عبارتند از مریم، آسیه، خدیجه، فاطمه سلام الله علیهم.
خدیجه کبری، مایه مباهات ائمه
رسولی با بیان اینکه لقب «کبری» بودن را خود پیامبر اکرم (ص) به خدیجه دادند گفت: امام سجاد (ع) در دمشق برای معرفی خود فرمودند: «انا ابن محمد المصطفی، انا ابن فاطمة الزهرا، انا ابن خدیجة الکبری» یعنی من فرزند محمد مصطفی، فرزند فاطمه زهرا، فرزند خدیجه کبری هستم. و در دعای ندبه وارد شده «خدیجة الغری» یعنی خدیجه ارجمند.
جبرئیل به خدیجه سلام رساند
پژوهشگر عرفان اسلامی گفت: در شب معراج در حالی که جبرئیل گردش زمین و عوالم وجود را به پیامبر نشان داد، پیامبر به جبرئیل فرمود: آیا کار یا حاجتی نداری؟ جبرئیل گفت: سلام خدا و مرا به خدیجه برسان. وقتی پیامبر به خانه میآید و سلام را ابلاغ میکند خدیجه میگوید: «ان الله هو السلام و منه السلام و الیه السلام و علی الجبرئیل السلام»؛ خدا خودش سلام است و هر چه سلامتی است از خداست و هر سلامتی به سوی خداست و سلام باد بر جبرئیل.
کفن خدیجه کبری از سوی خدا آمد
این کارشناس تاریخ اسلام گفت: گفت: چند روز بعد از ماجرای شعب ابی طالب، حضرت خدیجه، در پنج سالگی حضرت زهرا (س) و پس از بیست و پنج سال زندگی مشترک با پیامبر اکرم (ص) از دنیا رحلت کرد.
رسولی، درباره درخواست حضرت خدیجه در لحظه موت بیان داشت: حضرت خدیجه در حالت احتضار به پیامبر گفت: عبایی که جبرئیل در آن به تو وحی کرده را همراه من در قبرم بگذار!
وی گفت: هنگامی که روح ملکوتی حضرت خدیجه به بهشت صعود کرد، پیامبر ایشان را غسل دادند و حنوط کردند و وقتی خواستند حضرت را در همان عبای مخصوص کفن کنند جبرئیل نازل شد و عرض کرد: «یا رسول الله، الله یقرئک السلام و یخصک بالتحیة و الاکرام و یقول لک یا محمد ان کفن خدیجة من عندنا، فانها بذلت مالها فی سبیلنا» ای رسول خدا، خداوند متعال سلام و درود بر تو میفرستد و تو را با بهترین و گرامیترین احترامها مخصوص میگرداند و به تو میگوید: خدیجهای که تمام داراییاش را در راه به ما بخشید، کفن او را ما عنایت میکنیم.
رسولی ادامه داد: جبرئیل کفن بهشتی را تقدیم کرد و پیامبر اکرم (ص) ابتدا حضرت خدیجه (س) را با عبای مبارکشان کفن کردند و سپس کفنی را که جبرئیل آورده بود، روی آن قرار دادند.
سال وفات خدیجه سال حزن و اندوه
استاد دانشگاه صنعتی شریف با اشاره به علت نامگذاری سال عام الحزن گفت: سال وفات ابوطالب و خدیجه را عام الحزن نامیدند و در واقع ایشان اولین پایه نام گذاری این سال بودند.
این کارشناس تاریخ اسلام افزود: آن سال غم و غصهها بر پیامبر اکرم (ص) هجوم آورد و کفار ایشان را بسیار تحقیر کردند و آزردند، چرا که این دو فرد در ظاهر، بزرگترین پشتیبانهای پیامبر بودند.
وی در پایان گفتوگوی خود با فارس خاطرنشان کرد: پیامبر اکرم (ص) دوازده سال پس از درگذشت حضرت خدیجه(س) زندگی کردند و هر بار که نام «خدیجه» میآمد، ایشان میگریستند.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حضرت خدیجه ,
عام الحزن ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2021
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 9 مرداد 1391
|
به نقل از فارس، «بیژن کریمی» از جانبازان و آزادگان دوران دفاع مقدس است که 1001 روز از عمر خود را در اسارتگاه تکریت 11 عراق پشت سر گذاشت و در 9 شهریور 69، به میهن اسلامی بازگشت. وی نویسنده کتاب «هزار شب و یک شب» است که در این اثر به وقایع روزهای تلخ و شرین اسارت اشاره کرده است. این آزاده دفاع مقدس با ذکر خاطرهای، ماه مبارک رمضاین در اسارت را روایت میکند.
* شوربایی که در سفره افطار اسرا خودنمایی میکرد!
در دوران اسارت و تمام ایام سال گرسنگی و تشنگی معمول بود، بنابراین اسرا بیشتر اوقات روزهدار بودند؛ غذای ما در شبانه روز شامل «شوربا» یا همان آش عدس بود که به هر فردی یک استکان میرسید، «برنج» را با آب بادمجان یا آب پیاز و «گوشت» تاریخ مصرف گذشته سرو میکردند!. در ماه مبارک رمضان بعثیها ساعت 5 بعد از ظهر «برنج» با آب بادمجان را با «گوشت» و «شوربا» برای افطار با هم میدادند تا هر اسیری غذایش را برای افطار یا سحری تقسیم کند. چون ظرفی نبود که غذا را تا سحر نگهداریم، بیشتر اسرا به اجبار افطار و سحری را با هم میخوردند و مجبور بودند بدون سحری روزه بگیرند و تمام روز را به سختی و گاهی همراه با چاشنی شکنجه طی میکردند.
* ختم قرآن در 3 دقیقه!/ فروش سیگار برای خریدن وقت خواندن قرآن
هر اسارتگاه یک جلد قرآن کریم داشت و عراقیها این کتابها را میدادند که ادعا کنند خواستههای اسرا را برآورده میکنند. و در هر اسارتگاه برای هر 10 گروه 13 نفره یعنی برای 130 نفر یک جلد قرآن کریم وجود داشت و برای ختم قرآن، هر فردی 3 دقیقه میتوانست قرآن بخواند.
خریدن وقت قرآن کریم نکته جالب دیگری بود؛ بعثیها در اسارتگاه به هر اسیری 2 تا 3 نخ سیگار میدادند؛ من سیگارم را به بچههایی که سیگار استعمال میکردند، میدادم تا وقت قرآنشان را بخرم یا برخی دیگر نصف نان خود را میدادند تا سهمیه و وقت قرآن دیگر اسرا را بخرند.
در ماه مبارک رمضان تنبیه و شکنجه عمومی کمتر نمیشد؛ گرسنگی و تشنگی ماه مبارک رمضان از یک سو و شکنجههای جسمی و روحی از جمله اجازه ندادن برای خواندن نماز و دعا از سویی دیگر شرایط را سختتر میکرد و هدف آنها این بود که جلوی روزهداری اسرا را بگیرند.
* افطاری با طعم صابون 40 اسیر را شهید کرد
یکی از شکنجههای عراقیها در ماه مبارک رمضان آلوده کردن غذای اسرا به مواد شیمیایی مانند پودر لباسشویی، صابون و نفت بود. در یکی از روزهای ماه رمضان که تمام اسرا از گرسنگی روزانه تحملشان بسیار کم شده بود، عراقیها در اسارتگاه «تکریت 11» افطار را مسموم کرده بودند که بسیاری از بچهها بیمار شده بودند و با توجه به نبودن سرویس بهداشتی در اسارتگاه، سختترین بیماری بود که بعدها تبدیل به اسهال خونی شد و در طول یک ماه 40 نفر از اسرا به دلیل مبتلا به این بیماری به شهادت رسیدند......
بقیه در ادامه مطلب..... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
اسارت ,
اردوگاه عراقی ها ,
رایه الهدی ,
سفره افطار ,
:: بازدید از این مطلب : 2295
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
شنبه 7 مرداد 1391
|
به نقل از تابناک ، احتمالا بسیاری از مردم ، حداقل مردم تهران نقاشی چهره ایشان را بر دیوار ساختمان سازمان تبلیغات اسلامی واقع در تقاطع ولیعصر و زرتشت دیده اند که با تاسف فراوان بسیار هم مورد بی مهری قرار گرفته و مانند ارزشهای شهدا و نام شهدا این نقاشی نیز کم رنگ شده است.
شهید سید محمد حسین نواب در سال 1345 در شهرضای اصفهان به دنیا آمد.او در سالهای نوجوانی و جوانی ضمن کسب علوم و معارف دینی در حوزه بالاخص در محضر آیت الله جوادی آملی حضوری فعالانه در جبهه های حق علیه باطل داشت.یکی دو سال پس از پایان جنگ و شروع کشتار مسلمانان بوسنی ، سید محمدحسین که حسرت جا ماندن از قافله شهدا را در سینه داشت راهی آن سرزمین شد و بالاخره در تاریخ 873/6/8 در شهر موستار بوسنی توسط کرواتهای هم پیمان با صرب ها به شهادت رسید.روزنامه کیهان در شماره 19722 خود درباره شهید نواب چنین مینویسد :
* خبرنگار طلبه شهيد «سيدمحمد حسين نواب»
براي آخرين بار وقتي مي خواست عازم بوسني و هرزگوين شود تا به مسلمانان مظلوم آن ديار كمك نمايد، محضر مقام معظم رهبري رسيد. معظم له از ايشان پرسيدند: چند وقت مي خواهي در بوسني بماني و او گفت: براي خدمت مي روم و قصد برگشتن ندارم. آقا فرمودند: به اين فهم و شعور تو غبطه مي خورم!
طلبه مخلص و ناب، سيدمحمد حسين نواب، شاگرد فاضل مدرسه حقاني قم بود كه دانش و بينش را در آن حوزه از استادان فرزانه آموخت. علاوه بر اين، از محضر مفسر فرزانه آيت الله جوادي آملي كسب فيض كرد. در جنگ تحميلي رژيم بعث عليه ايران اسلامي وظيفه خويش را انجام داد و اكنون نوبت امدادرساني و خدمات فرهنگي به مردم ستمديده و جنگ زده بوسني فرا رسيده بود. او به عنوان خبرنگار كيهان در بوسني مشغول فعاليت شد و تاثير بسياري در روحيه مبارزاتي و انتقال فرهنگ شهادت به مردم آن سامان داشت. صفحه آخر زندگي اش توسط مزدوران كروات در بوسني و هرزگوين ورق خورد و راستي بايد گفت: شهادت يار مي شناسد نه ديار!
طلبه و خبرنگار بسيجي شهيد «سيدمحمد حسين نواب»، سال 1345 در شهرضاي اصفهان متولد شد و در 8/6/1373 در بوسني و هرزگوين به دست صرب هاي جنايتكار به شهادت رسيد."
مقام معظم رهبری در پیامی به مناسبت شهادت این طلبه بسیجی مرقوم فرمودند:
« شهادت طلبه بسیجی سرافراز حجت الاسلام سیدمحمد حسین نواب برای ملت ایران که حضور خود را در اقصی نقاط جهان برای دفاع از حق و حقیقت با چنین حوادث برجسته ای به اثبات می رسانند مایه افتخار و سربلندی است.»
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
نواب ,
طلبه ,
امام خامنه ای ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2171
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 2 مرداد 1391
|
«آرمیتا چند وقت پیش میگفت خواب بابا را دیدم. ما در پمپ بنزین بودیم؛ یک تانک پشت سر ما بود و یک کامیون جلوی ما ایستاده بود. آن تانک به کامیون شلیک کرد و راننده کامیون از داخل آن به بیرون پرت شد.» این روایت همسر شهید داریوش رضایینژاد از این روزهای آرمیتاست؛ دختر معصومی که یک سال پیش، پدرش را تقدیم پیشرفت و سربلندی ایران عزیز کرد.
به گزارش رجانیوز، حضور رهبر معظم انقلاب در خانه شهید داریوش رضایینژاد و دیدار با خانواده ایشان یک تفاوت اساسی با سایر دیدارهای ایشان از خانواده شهدای هستهای داشت و آن، حضور دختر زیبا و بامزه شهید رضایینژاد در این دیدار و تعامل پدرانه رهبر انقلاب با او بود؛ تا جایی که «آرمیتا» به «آقا»، بادامزمینی تعارف کرد و برای ایشان نقاشی کشید و آیتالله خامنهای هم حدیثی را در تایید موهای بلند و زیبای این دختر شهید روایت کردند.
این دیدار به دلیل بازیهای کودکانه آرمیتا و حس پدرانه رهبر انقلاب نسبت به این دختر شهید، بازتاب بسیاری در میان مردم داشت و حتی رسانههای غربی نیز به آن پرداختند.
مستند تلویزیونی «آرمیتا مثل پری» که بهمناسبت اولین سالگرد شهادت داریوش رضایینژاد از شهدای عرصه علمی کشور تهیه شده است، دیشب بعد از خبر ۲۱ از شبکه اول سیما پخش شد که استقبال گسترده مردم را در پی داشت. این مستند مروری به زندگی شهید رضایینژاد و پیوند عاطفی فرزند شهید با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشته است. رجانیوز به مناسبت سالگرد شهادت این شهید، مستند «آرمیتا مثل پری» را منتشر می کند.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
آرمیتارضایی نژاد ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2222
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 1 مرداد 1391
|
آقاي متوسليان پايت چه شده؟
بعد از فتح خرمشهر با يكسري از فرماندهان به ديدن حضرت امام رفتيم. از بيت امام كه خارج شديم، هر كدام از بچهها چيزي ميگفت. يكي از نورانيت حضرت امام صحبت ميكرد و ديگري از خلوص معنوي ايشان ميگفت. در اين بين، ناگهان چشمم به حاج احمد افتاد كه عصا به دست با پاي زخمي و تركش خورده از بيت خارج ميشد. همين كه پاي را از بيت بيرون گذاشت، با عصبانيت عصا را به سمتي پرت كرد و با صداي بلند بدون اينكه كسي را مخاطب قرار دهد، گفت: به خدا قسم ديگر عصا را به دست نميگيرم. ميخواهم بدون عصا راه بروم. جمعي كه آنجا بوديم با نگراني به او كه به سختي راه ميرفت نگاه انداختيم. همان طور كه راه ميرفت. زير لب چيزي را زمزمه ميكرد. همه ميدانستيم كه حاج احمد با حضرت امام ملاقات خصوصي داشته، ولي اين كه در آنجا چه گذشته، كسي خبر نداشت.
سرانجام طاقت نياوردم. به همراه چند نفر از بچهها به سراغ او رفتيم و جريان را پرسيديم. گفت: پيش امام كه بودم ايشان دستي روي پايم كشيد و با لحن پدرانه پرسيد: آقاي متوسليان، پايت چه شده؟ در جواب گفتم: زخمي شده. بعد هم ساكت شدم. آن وقت امام با همان مهرباني دستي روي پايم كشيد و گفت: ان شاء الله خوب ميشود و شما به دنبال عمليات ميروي.
بعد از شرح اين واقعه، حاج احمد همه ما را با خودش از جماران برد و با رسيدن به ابتداي ميدان قدس، همه ما را در آنجا روي زمين نشاند و گفت: برادرها، حضرت امام فرمودند كه جنگ بايد با همان قوت خودش ادامه داده شود و امر دفاع كما فيالسابق پيش برود.
حاجي ضمن تشريح نقطه نظرات امام، در حالي كه بچهها دور او حلقه زده بودند، گفت: برادرها، يا زنگي زنگ يا رومي روم! ديگر تكليف ما واضح است. بايد براي عمليات بعدي عازم منطقه بشويد و خيلي سريع عمليات را شروع كنيد.
اين دستور حاجي كه مبتني بر رهنمود فرماندهي معظم كل قوا حضرت امام بود، باعث شد تا ما بلافاصله براي شناسايي عمليات بعدي، عازم منطقه شلمچه يا همان منطقه عملياتي رمضان بشويم.
ما براي جنگ با اسرائيل انتخاب شديم
ما گرم كار شناسايي بوديم كه پيامي از حاج احمد به دستمان رسيد. حاجي در اين پيام خيلي كوتاه و صريح نوشته بود: تصميم گرفته شده كه ما براي جنگ با اسراييل عازم لبنان بشويم. سريع وسايل و تجهيزات تيپ را جمع كنيد و بياييد تهران، پادگان امام حسين(ع).
بلافاصله ظرف دو سه روز، كليه تجهيزات و وسايل تيپ را جمع كرديم و عازم پادگان امام حسين(ع) شديم. هنگامي كه به تهران رسيديم، در پادگان امام حسين(ع) باخبر شديم كه حاج احمد به اتفاق حاج همت و يك تعداد ديگر از برادران تيپ براي اقدامات اوليه به لبنان رفتهاند و به زودي براي اعزام ما به آنجا باز خواهند گشت.
برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش كردهايد؟
آن روز كه برادر احمد از سوريه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از اداي نماز مغرب و عشاء، به اتفاق ايشان و برادران جعفر جهروتي زاده،محسن حياتيپور و يك برادر روحاني از پادگان امام حسين(ع) به خانه حاجي در محله امامزاده سيد اسماعيل تهران برويم. بنا بود شب خدمت حاجي باشيم و صبح به همراه ايشان برويم فرودگاه براي اعزام به سوريه. حوالي نيمه شب بود كه دو نفر از بچههاي سپاهي پادگان امام حسين(ع) به در خانه حاجي مراجعه كردند.
ما در طبقه بالا داخل اتاق حاجي نشسته بوديم. حاجي رفت دم در و مدتي بعد با يك حالت آشفتهاي برگشت بالا. پرسيديم: قضيه چيست؟ حاجي گفت: از قراري كه اينها ميگفتند، گويا برادرهايي كه در نوبت اول به لبنان رفتهاند، دچار مشكل شدهاند و اسراييليها هم نيروهاي اعزامي ايران را تهديد كردهاند. حاجي خيلي ناراحت بود. توي آن اتاق كوچكش قدم ميزد. اولين باري بود كه من در يك حالت عادي، گريه اين مرد را ميديدم. بيتاب بود، اشك ميريخت، گريه ميكرد و ميگفت: چرا تيپ به اين حالت درآمده؟ يك نيمه از آن در سوريه و لبنان و يك نيمه در جنوب و يك تعداد هم در تهران پراكندهاند. تيپ قدرتمندي كه در حمله بيتالمقدس داشتيم، حالا از هم پاشيده شده و مشكل سازماندهي و وحدت فرماندهي داريم. جمع كردن اين وضع خيلي مشكل است.
در همين حالت ناراحتي و گريه، ايشان جمله عجيبي را به زبان آورد كه ما بار اول آن را به شوخي گرفتيم؛ ولي بعد كه به منطقه لبنان رسيديم، ديديم آنچه حاجي در آن شب گفت، عين حقيقت بود. حقيقتي بس ثقيل كه ما در آن نتوانستيم آن را هضم كنيم. حاجي با چشمهايي خيس از اشك گفت: من كه به لبنان بروم، ديگر برنميگردم. اينها بايد به فكر خودشان باشند. من ميدانم كه بروم لبنان، ديگر برنميگردم.
ما باز هم حرفش را جدي نگرفتيم. با خودمان گفتيم: مگر ممكن است كسي كه ميداند اگر به لبنان برود، ديگر برگشتي نيست. باز هم عازم چنين سفري بشود؟ براي همين هم من با لحن دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخي نكن حاجي، اين حرفها ديگر چيست كه ميزني؟ ان شاء الله سالم ميروي و برميگردي و هيچ مشكلي هم پيش نمي آيد. به خواست خدا، موفق و پيروز برميگردي.
ايشان باز هم با همان حالت محزون، در حالي كه لاينقطع اشك ميريخت، گفت: نه! من ديگر برنميگردم.
خيلي تعجب كرديم. با اصرار از او خواستيم علت اين يقين خودش را ـ كه البته ما صرف حمل بر توهم ميكرديم ـ به ما هم بگويد. حاجي سرانجام تسليم شد و گفت: عمليات فتحالمبين را به ياد داريد؟ گفتيم: خب. بله، خدمتتان بوديم. گفت: يادتان هست كه پيش از عمليات قرار بود 90 دستگاه نفربر «آيفا»، 100 دستگاه تويوتا و امكانات وسيعي را براي عمليات به ما بدهند؛ ولي در عمل، امكاناتي خيلي جزئي در اختيارمان قرار گرفت؟ گفتيم: بله، خوب يادمان هست.
حاجي گفت: من آن زمان خيلي ناراحت بودم كه خدايا، آخر با اين امكانات جزئي چه جوري ميتوانيم عمليات كنيم. مثلا ما را از كردستان آوردند به عنوان عدهاي كه قادريم يك تيپ جديدي تشكيل بدهيم و عمليات موفقي در جنوب داشته باشيم. حالا با اين وضع ميترسم اين عمليات موفق نباشد و مايه آبروريزي بشود. خلاصه توي همين عوالم، با خودم كلنجار ميرفتم كه شب شد. آمدم بيرون وضو بگيرم كه از پشت سرم توي تاريكي شب، يك برادر سپاهي دست بر شانهام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم كه اين كيست؟ ديدم ميگويد: برادر احمد شما خدا و ائمه(ع) را فراموش كردهايد؛ به فكر آمبولانس و امكانات مادي اين دنيا هستيد. توكل بر خدا كن و اين امكانات را ناديده بگير.
به حق قسم، شما پيروز خواهيد شد. ان شاء الله بعد از اين عمليات هم،عمليات ديگري در پيش داريد به نام «بيت المقدس». شما بعد از عمليات بيتالمقدس، براي جنگ با اسراييل، عازم لبنان خواهيد شد. پايان كار شما در آنجاست و از آن سفر برنخواهيد گشت! وقتي كه حاج احمد داشت اين مطالب را براي ما تعريف ميكرد، به شدت منقلب بود. ما هم كه بيشتر حواسمان متوجه انقلاب روحي اين مرد بود تا حرفهاي حيرتآوري كه به زبان ميآورد، به اصطلاح مطلب را جدي نگرفتيم و خواستيم به او دلداري بدهيم. براي همين هم گفتيم: اصلا هم اين طور نيست. چه كسي از فرداي خودش خبر دارد؟ ان شاء الله همه چيز به خوبي و خوشي انجام ميشود و سالم ميروي، سالم و موفق هم برميگردي؛ اما باز هم حاجي حرفش يكي بود؛ اين رفتن برگشتني در پي ندارد!........
بقیه در ادامه مطلب....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج احمدمتوسلیان ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2298
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 29 تير 1391
|
پرسيدم: براي چه ميخواهي ببري؟ جواب داد: مادر من 95 سالش است و فوقتخصص قرنيه چشم. به من گفته دنبال اين شهيدان گمنام برو و ...
به گزارش خبرگزاري دانشجو، حسين يكتا در طرح ضيافت انديشه نخبگان دانشجويان دانشگاه شريف در خصوص نزديك بودن ظهور امام زمان (عج) به سخنراني پرداخت.
متن كامل سخنراني به شرح زير است:
شما به ضيافت انديشه آمدهايد كه پس از آن وارد ماه رمضان ميشويم ما هم به جبهه و يك مهماني رفته بوديم و اعتقاد ما اين است كه اين برنامه مهماني در مهماني ضيافت انديشه ميشود.
ضيافت انديشه خروجي مناسبي داشته است ما مانند آن هشت سال پشت در بهشت خدا را نفهميديم كه ما را بيرون كردند و اين زمان يك ماهه ماه مبارك رمضان هم تمام ميشود.
هر كسي اگر چيزي به دست آورد خوب استفاده ميكند.
من در اين چند روز كتابي را در خصوص بچههاي اسير مطالعه ميكردم كه متوجه شدم بچههايي كه اسير شدند يك سبك زندگياي داشتند كه همان مشكلي است كه همه ما با آن مواجه هستيم.
در آن كتاب خواندم كه رزمندهاي در حال نماز و به قنوت ايستاده بود كه عراقيها به پشت در اين اردوگاه آمدند و با باتوم به نردههاي آهني ميكشيدند و ميگفتند نمازت را تمام كن در حالي كه آن بچه در حس خودش بود و نماز ميخواند كه سپس عراقيها وارد اردوگاه شدند و اطراف اين اسير ميچرخيدند و نگاهش ميكردند كه چرا نماز و قنوتش را نميشكند.
نماز اين اسير تمام شد و عراقيها دو دست او را به پنجره اردوگاه بستند و با باتوم و ميلگرد آنقدر زدند تا مچهاي دو دستش شكست سپس رهايش كردند و فردا صبح دوباره روي دست هاي شكستاش ضربه زدند و آن را خرد كردند و سپس دستش را باز كردند.
آن رزمنده به گوشه اردوگاه آمد و به نماز ايستاد كه عراقيها پس از پايان نماز او را به سمت فاضلاب دستشويي بردند و گفتند كه وارد فاضلاب شود كه نپريد و سپس هلش دادند و سرش را با چوب زير فاضلاب كردند و سپس آن را بيرون كشاندند.
تمام اين شكنجهها به خاطر يك دو ركعت، قنوت و نماز بود.
در مسجد دانشگاه ميريم و نماز ميخوانيم و خوابمان ميبرد و نمازمان كم و زياد ميشود.
بچهها تمام رزمندههايي كه شهيد شدند را روز قيامت آنها را از زير خاك بيرون ميآورند.
در آن كتاب نوشه شده بود: ما رابا يك كاميون به بصره آوردند و يك بازجويي ساده انجام دادند من هم كه دست و پايم تركش خورده بود در يك بيابان خالييمان كردند و شكم و صورت ما روي زميني كه منطقه آن حصاركشي شده بود قرار گرفت.
ديدم كه كنار من يك رزمندهاي در حال درد كشيدن است و پرسيدم چي شده است؟ و احساس كردم كه يك تركش به پشت او وارد شده كه داد و فرياد كردم و يك عراقي با يك جعبه آچار آمد و يك درفش كفاشي كه در آن بود را بيرون آورد و با هم درفش پيراهن و زخم آن رزمنده را پاره كرد.
سپس انبردست را از داخل جعبه خارج كرد و با آن تركش را گرفت و پيچاند و از داخل نخاع و ستون فقرات آن رزمنده را بيرون كشيد و در آن لحظه تمام بچههايي كه صحنه را ديدند ذكر يا قمربنيهاشم ميگفتند و آن رزمنده كه سن زيادي هم نداشت دستش را در دستان من فشرد و آخ نميگفت تا داغ به جيگر عراقيها بگذارد و سپس عراقي پيراهنش را كه كثيف بود بر روي زخمش انداخت و رفت.
من از او پرسيدم كه خوبي؟ كه من را نگاهي كرد و چشمانش را بست و شهيد شد و سپس عراقيها مقداري آن طرفتر در يك چاله انداختند و رفتند.
آنچه در جبهه گذشت يك جمله بيشتر نبود يك عده اسير تكليف بودند، يكسري مست ليلي جماران بودند و تا مست نشوي كار حل نميشود.
مستي عشق خدا، مستي ديدن رخ مهدي زهرا عقل را از سر و هوشت خارج ميكند و به همين دليل رفقا و بچههاي ضيافت انديشه امروزه حاكميت شهدا بر دلهاست ميخواهي بپذير ميخواهي نپذير.
صبح بسيار نزديك است چرا ما پشت خاكريز با آن همه غصه شاد بوديم ولي الان با اين همه امكانات خوش نيستيم؟
بعضي اوقات خاطرات را كه براي بچهها تعريف ميكنيم ميپرسند حاج آقا راستي جنگ بوده؟ افسانه است؟ راست است؟
علي فردپور براي روحيه دادن به رزمندهها روي خاكريز رفت و اذان گفت و همين رزمنده در عمليات چنگوله، مهران و عاشوراي 2 تير خورد و مفقود شد و استخوانش هم پيدا نشد.
براي هر نفري بين خود و خدايش در هر مقام و ادبياتي يك لحظه، پشت خاكريز گرفتار ميشود كه بايد اذان بگويي حتي به انجام يك ثواب، ترك گناه و يا دل دادن به امام زمان باشد.
بچههاي ضيافت انديشه خيلي خداوند خاطرتان را قبل از ماه رمضان خواسته تا پچ پچي يواشكي در گوشت بگويد.
ضيافت انديشه و ماه رمضان و شب قدر هم تمام ميشود ما قدر شبهاي قدر شبهاي عمليات را قدر ندانستيم.
مراقب باشيد به اندازه يك سال برايتان مينويسند بابا شهدا قدر امام زمان را ديدند و به هيچ كس قول ندادهاند كه اين ماه رمضان آخرين ماه رمضان است.
ما قدر جبهه را ندانستيم و بيست سال در به در شماها هستيم و به بهانه شما اردو، راهيان نور و برنامه ميآييم.
يكي دنبال جنازه ميدويد تا تابوت شهيد گمنام را بگيرد پرسيدم: براي چه ميخواهي؟ گفت: مادرم گفته تابوت شهيد گمنام را به خانه بياور.
پرسيدم: براي چه ميخواهي ببري؟ جواب داد: مادر من 95 سالش است و فوقتخصص قرينه چشم ميباشد و به من گفت دنبال اين شهيدان گمنام برو و زماني كه شهيدي را دفن كردند تابوتش را برايم بياور زيرا ما ارامنه رسم داريم كه ما را با تابوت در قبر بگذارند.
مادرم گفت اگر ميشود جنازه مرا داخل تابوت يكي از شهدا بگذاريد.
به حضرت عباس قسم شهيدان زندهاند من تا صبح ميتوانم تصرف و مديريت شهدا در زندگي دختران و پسرها را بگويم.
شهيد احمديروشن زنده است چرا ميگويند گوش را زير قبه امام حسين نبريد زيرا آتش به آن حرام ميشود و چرا ماها ميرويم در قبه امام حسين، در مجلس آن امام و در مجلس ضيافت انديشه و اوضاعمان خراب ميشود چون باز گناه ميكنيم.
شهدا ميخواستند، ميشد اما الان ميخواهي نميشود.
ورود به خانه اهل بيت زوري نيست بلكه محبتي است؛ عاشق، معشوق و رفيق شويد.
هنوز گذر شما به شب اول قبر نيفتاده است اگر امام عصر نيايد بگويد اين فرد براي من است ولش كنيد پدرت را در ميآورند شهدا به امام زمان راست گفتند.
امام خميني گفت: من انتظار ز نيمه خرداد كشم و 14 خرداد فوت كردند و مقام معظم رهبري ميفرمايند من دلبسته يار خراساني خويشم حكيم حرف بيحكمت نميزند، اي رفيق برو جاي خودت را در اين پازل پيدا كن.
در گفتمان ادب و اخلاق جا ماندهايم و ارباب ما در اين دنيا در حال يارگيري است در حالي كه ما جا ماندهايم برويد يك فكري كنيد.
وقت بسيار است سرعت عالم تند شده فتنه پس از فتنه است خبر پس از خبر است پس خبري در راه است و خداوند دنيا را براي يك خبرهاي مهم در حال آماده كردن است.
آيا دل من و تو هم آماده است؟ و اين را شهدا در جنگ فهميدند كه عمليات نزديك است و آنها خوب از فرصت استفاده كردند و رفتند.
امام عصر دل تك به تك ما را رصد ميكند و دائم به دل ما سر ميزند و كساني ديگري در آن دل لانه كردهاند و به همين خاطرما جا ماندهايم.
اگر كسي درس نخواند در دانشگاه بماند حرام است زيرا اين همه بيتالمال در دانشگاه خرج ميشود رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج حسین یکتا ,
رایه الهدی ,
ارمنی ,
:: بازدید از این مطلب : 2652
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 28 تير 1391
|
هرچه که می کشیم و هرچه که برسرمان می آید ، از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
طرح از آقای صالحی منش ، برای دریافت عکس در سایز اصلی روی آن کلیک نمایید.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج حسین خرازی ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 3832
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 28 تير 1391
|
محمد تهرانی مقدم برادر شهید سردار حسن تهرانی مقدم در این برنامه گفت: بهترین جمله درباره شهید تهرانی مقدم، عبارتی است که رهبر انقلاب درباره او به کار بردند: دانشمند برجسته، سردار عالیقدر، پارسای بیادعا.
وی افزود: در باب سردار عالیقدر باید بگویم در زمانی که مردم فریاد میزدند جواب موشک، موشک !، این شهید بزرگوار با دست خالی به ندای امام و مردم پاسخ داد و چه شجاعانه پاسخ داد. به یاد دارم که هر موقع که میخواست موشکی را به سمت دشمن شلیک کند، ابتدا زیارت عاشورا میخواند و بعد از آن با یک ماژیک روی بدنه موشک مینوشت: «و ما رمیت اذ رمیت، ولاکن الله رمی».
تهرانی مقدم گفت: در بحث دانشمند برجسته، باید بگویم زمانی که رهبری به منزل این شهید آمدند، گفتند که در بازدیدی که از مقر این شهید داشتم با جمعی از جوانان نورانی و نخبه روبرو شدم. ایشان از فرزندش حسین پرسیدند رشته تحصیلیات چیست؟ او گفته بود مدیریت. ایشان هم به حسین گفتند رشته تو مدیریت است و رشته پدرت هم مدیریت عملی بود. حسن در مقر تحت مدیریتش، صدها دکتر و پروفسور را گرد هم آورده بود.
برادر پدر علم موشکی ایرانی ادامه داد: در باب عبارت پارسای بیادعا هم باید بگویم که او سیر و سلوکش را از مسجد و در محضر علم و علما آغاز کرد. در سالهای پیروزی انقلاب، با فعالیت شبانه روزی، با فرهنگ امام و انقلاب آشنا شد و در روزگار دفاع مقدس، صیقلی شد. او علمدار دفاع از امامت و ولایت بود که در سازمان جهاد خودکفایی به اوج رسید. در گره گشایی از محرومین و مستضعفان گرههای راهش را باز میکرد و در تهجدهای شبانه نورانی میشد. تا این که نهایتا در ایام غدیر، لبیک گویان به خدمت مولایش امیرالمومنین(ع) رسید.
برادر شهید تهرانی مقدم گفت: حسن چند روز پیش از شهادتش به خانه ما آمد. من و مادرم در خانه بودیم. میگفت چند شب پیش خواب دیدم که از دنیا رفتهام. در قبر تنگ و تاریکی جا گرفتم و دو ملک غضبناک به سمت من آمدند. از من پرسیدند که خب، چیزی هم داری؟ در آن لحظه به نظرم رسید بگویم من اقامه عزای اباعبدالله را داشتم. در آن لحظه قبر فراخ شد و دو ملک صورتی خندان پیدا کردند و باغی روبرویم هویدا شد. من خودم هم چند روز پیش خواب برادرم را دیدم. لباس مرتب و مخصوص مهمانی پوشیده بود و میخواست برود. به او گفتم حسن آقا سوالی دارم. آخرش مولا علی کمکت کرد یا نه؟ به من گفت: حاج ممد این جا خیلی دقیق است. سه مرتبه به من گفت حواست جمع باشد. گفتم هنوز جواب من را ندادی. دستم را به گردنش انداختم و گفتم تا جواب ندهی، نمیگذارم بروی! گفت مولا دستم را گرفت و الان هم جایم خوب است.
وی در پایان گفت: وقتی که به دیدن بدن قطعه قطعه شده و بیسر برادرم رسیدم، این جمله امام حسین(ع) بالای پیکر حضرت عباس(ع) به یادم آمد که الان کمرم شکست و چارهام از دست رفت....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهیدتهرانی مقدم ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2655
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 27 تير 1391
|
كسي اين روزها سراغي ازش نميگيرد! سردار 26 ساله سپاه اسلام، 12 سال است كه خانهنشين شده. شنيده بودم مدتي راننده تاكسي هم شده بوده! بالاخره زندگيست ديگر، بيكاري آدم را ديوانه ميكند!
يك مناظرهي فني جنگ را بهش تحميل كرده بود. فرهاد ميدانست كشور قرمز، كشور كره شمالي است. ساعتي از طرح عملياتي فيالبداههاش دفاع كرد و نقاط ضعف كرهشمالي را چنان گفت كه گويي بیست سال در كره زندگي كرده است. ژنرال هم قانع شد و دو مدال افتخار، جايزهی نبوغ نظامي ژنرال فرهاد 26 ساله شد.
بعد از فرماندهي ايلام، سه سال فرمانده انتظامي تهران بزرگ بود. ماهي يكي، دو بار خانه ميرفت و شبها در محل كار ميخوابيد. شش بار توسط منافقان و گروهكها ترور شد که آخرين بارش 10 روز پس از ترور شهيد «صياد شيرازي» بود.
انگار خدا سردار نظري را ذخيرهي اسلام قرار داده بود تا ما امروز سراغش برویم و در مقابل اينهمه رشادت و شجاعت زانوي ادب بزنیم. تلاطم بزرگ زندگي سردار نظري فتنهي تيرماه 78 بود. جناح به اصطاح اصلاحطلب ميخواست گوشت قربانياش كند. شكايت كردند و محاكمهاش كردند. خواستند كمرش را خم كنند و نظام را بيآبرو. دادگاه سريالي سردار نظري دعوا سر او نبود، سر شرافت نيروي انتظامي بود كه متهم شده بود به قتل دانشجويان. قتل برخی از دانشجوياني كه خودشان بهعنوان شاكي پروندهی سردار نظري، به دادگاه آمده بودند!
15 قسمت دادگاه علني در تلويزيون نصيب سردار سپاه اسلام بود. آبرويش حتي به اندازهی مفسدان اقتصادي اهميت نداشت و چهرهاش را بدون مانع در تمامي رسانههاي كشور بهعنوان عامل اصلي فتنهي كوي دانشگاه معرفي كردند. اما سنت الهي هميشه بر مظلوميت شيعيان مرتضي علي(ع) نميچرخد. فرهاد با سربلندي تبرئه شد و رئيسشان (سيد محمد خاتمي) بهعنوان رئيسجمهور از فرهاد عذرخواهي و دلجويي كرد.
فرهاد پس از آنكه سربلند از دادگاه بيرون آمد. بيش از يك دهه خانهنشين شد و هنوز هم سرباز مدافع اسلام و ميهن است؛ نه خودش را طلبكار نظام ميداند و مانند عدهاي كه براي تكتك روزهاي جبهه نرفتنشان سر نظام منت ميگذارند و سهم ميخواهند، نه مردم را مديون خود ميداند و نه خودش را قهرمان. هرچند سردار فرهاد نظري براي امتداد يك قهرمان است كه لابهلاي بياهميتي و روزمرهگي جستوجوگران دولتي جنگ، هر روز پير و پيرتر ميشود. به امتداديها پيشنهاد ميكنيم براي سردار نظري نامه بنويسند و به امتداد بفرستند! تا شايد براي ايشان با احساس تكليف شرعي، امتداديها را سر سفرهي پر بركت مجاهدت و دوستي با شهدا ميهمان كند!
چهارده سال بيشتر نداشت كه از كتاب «خواص شيميايي مواد»، فرمول تهيهی مواد منفجره را ياد گرفت و با دوستانش ماشین ساواک را در يك بمبگذاري منفجر کرد.
در عملیات حمله به شهرک نظامی چوارتهی عراق فرمانده گردان بود. قرار بود همزمان با عملیات «والفجر 9» در عمق 60 کیلومتری خاک عراق، يك گردان به تیپ 3 کماندویی گارد ریاستجمهوری حمله كند تا تأمین شهر سلیمانیه را از اختيار اين تيپ خارج كند. تیپ 3 کماندویی را بدون تلفات، از بین بردند و موقع بازگشت از ارتفاعات هزار قله، استقبال مردم بانه و مریوان هدیهشان بود. فرهاد در جایی گفته بود: «فقط سه تا قاطر اسیر دادیم!»
جنگ كه تمام، شد تازه فرهاد بیستوسه سالش بود. بنياد جانبازان تهران برايش هفتاد درصد جانبازي و از كار افتادگي ثبت كرد. پروندهی مجروحيتها و گزارش حوادث و بستري شدنش هم حدود چهارصد صفحه است. بايد ميرفت خانه و بازنشست ميشد! ولي هنوز انقلاب كار داشت، فرهاد رفت و امنيت ايلام را به عهده گرفت!
چند سطر از برای تاریخ/ برشهايي از كتاب «براي تاريخ»، نوشتهي «فرهاد نظري»
«لباس فرم نيروي انتظامي بر چوبلباسي جا خوش كرده بود و چون نگاهم با او تلاقي كرد، گويا به من گفت: برو! سرداري بيدردسر كه بيدردي است. پیمودن راه خداوندی، بیکفنپوشی مجاهده نیست. اگر مرد راهی و دل تو همان دل مجنون و رقابیه و دهلاویه است، دستهایت را درآستین استوار کن و راه عدالتخانه را با جامهی سبز ولایتی به استقبال شتاب...
... با قرائت حکم برائت من، موجی بزرگ کشور را در خود گرفت. تيتر روزنامهها ديدني بود؛ دستهاي كه تا امروز اصل را بر برائت دانسته و ايران را براي تمامي ايرانيان ميخواستند، امروز برائت را منفيترين واژهي فرهنگ زبان فارسي ميشمردند، اما وجدان عمومي برائت را طلوع خورشيد عدالت از محكمه و عدالتخانه ميدانستند. خودم را اگرچه در مقابل افکار ملت روسپید میدیدم، اما رگهای از غصه جانم را میفشرد...
در جبهه نشد. کاش در میدان پرفتنهی فریب و نیرنگ و اغواگری و در پرتاب و شلیک تیر و ترکش قلم به کاروانیان میپیوستم. حیف شد سردار! نه؟!
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
سردارنظری ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2458
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 25 تير 1391
|
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 25 تير 1391
|
نمی دانم امشب چرا هوا اینقدر آفتابیست
برای دانلود روی عکس کلیک نمایید رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
خداحافظ رفیق ,
کاوه خداشناس ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2811
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 19 تير 1391
|
برای شهادت حاج احمد متوسلیان کسی سندی رو نکرده است/ احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشیدما در برابر به کار بردن این لفظ که شهید شد و تمام شد و پرونده را جمع کنید، میایستیم و موضع میگیریم. باید آن قدر غیرت و شرف داشته باشید که حداقل از اسرائیلیها یاد بگیرید که یک خلبان پیزوری متجاوز به اسم رون آراد را که به لبنان تجاوز کرده، حزبالله زده طیارهاش را انداخته و خلبانش سقوط کرده، هنوز که هنوز است اسرائیلیها میگویند دست شما ایرانیهاست، باید جواب بدهید! هر اسرائیلی موظف است شمع روشن کند که امروز فارغالتحصیل شد، امروز مصاحبه کرد، امروز... یک جریان متجاوز و بیخود را زنده نگه میدارند، بعد خاک بر سر ما کنند. خاتمی! هاشمی! توی این مملکت سه دهه است که این قضیه پیش آمده. حداقل با پرونده به این خوبی بازی سیاسی کن، مطالبه داشته باش. مطالبه نداشتند. زمان احمدینژاد در چهار سال اول که موتور پرانرژیش کار میکرد، مطالباتی مطرح شد و دیدید که لبنانیها 4 صبح، بچه به بغل در شارع المزار به خاطر شماها کف خیابان بودند.
برگشتیم، اما برنگشتیم. بچههایش یک اردوگاه زدند و شیربچههایی که به دست چمران و امام موسی صدر پرورش پیدا کرده بودند، آمدند پیش بچههای احمد، یکیشان شد سیدعباس موسوی! یکیشان شد حاج رضوان معروف به عماد مغنیه که خواب اسرائیل را از چشمش ربود. وقتی ترورش کردند، اسرائیلیها گفتند امشب راحت خوابیدیم. یک شیربچه دیگرش سیدحسن نصرالله «حفظهاللهتعالیعلیه». دشمنانتان برایتان اینها را نوشتهاند. پرونده شما مفتوح است. یکی از چیزهایی که میگویند تروریستپرور هستید، مال این است که احمد و بروبچههایش اینها را پرورش دادند که در جنگ 33 روزه در لبنان و 22 روزه در غزه، دنیا را به هم ریختند. پس باید افتخار کنیم که این احمد ماست و این آثار و تبعات اوست.
اما احمدجان! یار من! «یوسف! نیا! اینجا کسی یعقوب نیست/ لحظهای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست/ ای گل زیبای من از غربتت اشکی نریز؟ نازنین اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست».
احمدجان! از من میپرسی خودم به شخصه دعا میکنم اگر در زندان هستی، نیائی. پس برای چه مراسم گرفتهاید؟ شما او را نمیشناسید، ولی من یک برهه زمانی کوچکی با او زندگی کردهام. حاج منصور با او زندگی کرده و اخلاقش را و دیوانهبازیهایش را میداند. اگر بیاید، اتفاقی را که در فرودگاه میافتد برایتان میگویم. در عملیات بیتالمقدس که مجروح شد، یک عصا دستش بود.
احتمالاً آن عصا هنوز دستش هست. سن چقدر؟ هفتاد و خردهای. چشمش درست نمیبیند. او را توی فرودگاه آوردهاند، من و منصور رفتهایم و زیر یک خم او را گرفتهایم. چشمش یکخردهای میبیند. اولین سئوالی که میکند میپرسد: آقامنصور! کی مرا به فرودگاه جمهوری اسلامی میبرید؟ میگویم: احمدجان! این فرودگاه جمهوری اسلامی است دیگر! میگوید شوخی نکن. چهجوری فرودگاه جمهوری اسلامی است؟ پس اینها کی هستند؟ این قد و قوارهها چی هستند؟ این تابلوها چی هستند؟ نگاه که میکنی میبینی همه خارجکی است! خودروی chairman گذاشتهاند وسط فرودگاه و همه دارند به عنوان الگو و اسوهدورش طواف میکنند!
توی فرودگاه شهر خودش و زادگاه خودش ای دریغ از یک عکس یا یک تمثال از او.بنرهای شصتاد متری هست که نوشته فقط شلنگ ما را بخرید. شلنگ ما پاره نمیشود. کاسه توالت چینی یزد! اینها ارزش هستند. یزد سالار داشته از دست داده، طوری نیست. در ورودی شهر یزد به عنوان شهر سنتی و سوپر حزباللهی این چیزها مهم نیست، کاسه توالت چینی مهم است.
احمدجان! اینجا خودش است. اگر احمد بتواند یکی از آن چکهای آبدارِ محض رضای خدایش را میزند توی گوشم یا عصایش را بلند میکند و میزند توی فرق سرم. اگر عصایش چینی باشد دو تکه میشود، اما اگر اصل باشد، قطعاً فرق سر من دو تکه میشود!
از فردایی هم که توی این مملکت بیاید، هر روز یک جا دعوا راه میاندازد. امروز باید برود دانشگاه آزاد و بگوید: تو این بر و بچهها را پرورش دادی که این ریختی کف خیابانها هستند و دعوا! پس فردا جلوی در سیستم قضائی! آقا بس است، جمع کن این بساط ک.گ، د.م، ﻫ.ر. ح.خ را. پس کی میخواهی چهار تایشان را بگذاری سینه دیوار؟ نمیتوانی، خودمان حکم را اجرا کنیم و باز دعوا! پس فردا جلوی در خود سپاه! پس این بچههای مرا کی آموزش میدهید؟ به من کی نیرو میدهید توی بحرین بجنگم؟ پس چرا مسامحه میکنید؟ خلاصه هر روز دعواست. نیروهای آموزشدیده من کجا هستند؟ بچههای من کجا هستند؟ چرا آموزششان نمیدهید؟ چرا فشنگ نمیدهید؟ هر روز دعوا! صدا و سیما که دیگر هیچ! صدا و سیمایی که صبح جمعهاش در هفته گذشته سه تصنیف فواحش را عیناً بدون واوی کم و زیاد خواند، من دیوانه گوش میدهم و میگویم خاک بر سرم! چقدر خوب شد پسرم هایده را در آن مقطع درک نکرد! ولی این دارد خود تصنیفش را میخواند.
اگر من مسامحهگر هستم، احمد اگر بود کافه را به هم نمیریخت؟ بیاید به هم نمیریزد؟ سه سال پیش پدرش حاج غلامحسین از دنیا رفت. جنازه داشت میرفت، محمود احمدینژاد هم پشت سرش. گفتم: «جنازه را بگذارید زمین» و رفتم بالای چهارپایه، گفتم: «دستتان درد نکند، انرژی هستهای درست کردید. خدا پدرتان را بیامرزد. تیم قبلی داشتند همه چیز را میفروختند، شما آمدی احیا کردی. ماحصلش شد این اقتدار. انجمن رویان زدی، یک قطره میریزی، ده هزار تا گوسفند یک اندازه پشمالوی سه کله بیرون میآید. تولید مثل انواع و اقسام حشرات و خزندهها و جانورها. حاجغلامحسین! من همیشه خجالت میکشیدم از تو این سئوال را بپرسم، اما الان جلوی آقای رئیسجمهور و جلوی این جماعت میپرسم، چون توی دلم مانده. ای کاش میشد از تو پرسید که حاجغلامحسین! فرمول تولید بچه شیر چیست؟»
ولی مگر نظام دیوانه است بخواهد لنگه احمد تولید کند؟ امثال او تولید بشوند، هر روز در مملکت دعواست، همه جا دعواست، توی صف تاکسی، توی اتوبوس و... مگر آنها مثل من مسامحه میکنند و میگویند دست نگه دار، این که نمیشود هر روز دعوا کنیم؟ خسته شدیم بابا! ولش کن! آخرش هم خدای نکرده خسته بشویم و بگوییم همهاش مال شما. خاک بر سرمان اگر این کار را بکنیم که شماها نکردید. توی 9 دی هم نکردید. باریکلا به همه شماها! آمدید بیرون و کف خیابان مطالباتتان را داد زدید و اسفالتشان کردید، اما کار تمام نشد.
احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشید. بریزند توی خیابان و آبرو و ناموس امام و نظام و همه را ببرند؟ تو بودی با بر و بچههایت همهشان را میکشیدی زیر و بر اساس مدل عملیاتهایت به عقبهشان میزدی و رأس فتنهگرها را جمع میکردی. چیزی که اتفاق نیفتاد. دومرتبه جان گرفتهاند و کُری میخوانند و دارند هارت و پورت میکنند. ما میآییم! باشد تا بیایید! میگذاریم دومرتبه بیایید!
به دلیل این که احمد نبود، نتوانستیم عقبه را ببندیم و بعد دومرتبه مارمولکها و جرثومههای فساد در مراکز اقتصادی، در مراکز سیاسی، در مراکز نظامی دارند وول میخورند و زِرت و پِرت میکنند.
احمد! «این قوم جهاد کرده آخر، سر باخت/ سر باخت ولی پی زر و زیور باخت» احمد! «این دور، دور بیتمکینی است/ در اصغر نباخت در اکبر باخت» اما احمدجان! سه دهه گذشت. این جماعت همه جا توی تبریز و یزد برایت مراسم گرفتند. کسی باور نمیکرد. حاج بخشیها در مقطعی برایت نعره زدند و با همه سختیها خط را تا اینجا نگه داشتند.
خدا کند که نیایی، خدا کند که نیایی
«ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد/ یا درد و غم طی میشود یا شهریاری میرسد/ ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر»
اسرائیلیها تحمل دارند. سه دهه که هیچ، شصت دهه نگهش میدارند تا سرِ وقتش معامله کنند. صبر آنها زیاد است. برنامهریزی میکنند.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج احمدمتوسلیان ,
رایه الهدی ,
سردارسعیدقاسمی ,
:: بازدید از این مطلب : 2673
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 18 تير 1391
|
آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از برخوردی میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت:
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج همت ,
رایه الهدی ,
ارتش ,
سپاه ,
:: بازدید از این مطلب : 2126
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
شنبه 17 تير 1391
|
این روز ها که یادش می افتم این جمله اش در گوشم طنین انداز می شود : "من از خداي خود خواستهام نه در جنگ ايران و عراق شهيد بشوم و نه به دست منافقين. بلكه با خداي خود عهد كرده ام كه شهادتم به دست شقي ترين افراد روي زمين٬ يعني اسرائيليها باشد. اين را هم مي دانم كه خدا اين تقاضاي مرا قبول مي كند..."
ولی هنوز برای ما روشن نیست که چه بر سرحاج احمد غیور قصه ما آمده است؟ دستگاه دیپلماسی ما هنوز در قبال این سوال جواب قانع کننده ای ندارند و کسی پیگیر گروگان های ما نیست.
حاج احمد متوسلیان ما کجاست؟
خبرنامه دانشجویان ایران: بیش از 10950 روز میگذرد، کودک 7 سالهای بود که با وجود بیماری قبلی و ضعف بدنی در کنار تحصیل به شیرینی پزی پدر می رفت او بزرگ و بزرگتر شد و شد دانشجوی الکترونیک دانشگاه علم و صنعت اما نه یک دانشجوی ساده ،او رابطه تنگاتنگی با تشکل های تازه تشکیل شده پیروان خط امام داشت و از همان موقع بود که به پخش اعلامیه های امام به صورت مخفی می پرداخت.
هنوز یک سال از فعالیت های او نگذشته بود که توسط ساواک دستگیر شد و به زندان فلک الافلاک خرم آباد برده شد و 5ماه به صورت انفرادی در آن آنجا زندانی شد .
بعد از آزادی نیز وی از اقدام علیه حکومت طاغوت دست برنداشت و با به ثمر رسیدن نهضت مردم ایران و تشكیل سپاه وارد سپاه شد. دوره سوم آموزش نظامی سپاه را در سعدآباد تهران گذراند و فعالیت خود را رسما در سپاه آغاز كرد .
در بهار سال 1358 و آغاز درگیري های گنبد وی به آنجارفت. در بازگشت از درگیری گنبد و تشكیل گردانهای رزمی سپاه، فرماندهی گردان دوم سپاه به او واگذار شد.
پس از فتح پاوه به حكم سردار بروجردی به سمت فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد . در این دوران وی طی عملیاتهای مختلف توانست ارتفاعات و مناطق حساس منطقه را پاكسازی كند. دراردیبهشت 1359 بار دیگر كوله بار سفر بست و راهی مریوان شد. و به دستور بروجردی مسئولیت آزادسازی این شهر را برعهده گرفت .
شهری كه مركز عمده فعالیتهای ضدانقلابیون كومله بود. وی در این عملیات نیز سربلند خارج شد و توانست این شهر را نیز از تصرف دشمنان انقلاب آزاد كند .اگر بخواهیم از رشادت های او در این جبهه ها بگوییم می شود مثنوی70 من.
اما داستان حاج احمد قصه ما زمانی خواندنی تر می شود که روزی قرار بود رئیس جمهور وقت به مریوان سفر کند و ما بارها از زبان حاج احمد شنیده بودیم که :" بنیصدر ظاهر فریبی کرده؛ شما در کردستان بودید و خیلی درگیر کار با بنیصدر نبودید. نمیدانید این آدم چه جانوری است " افرادی مثل حاج احمد از بینش سیاسی بالایی برخوردار بودن بارها از زبان حاج احمد شنیده بودم که می گفت : الان بنیصدر رئیس جمهور است نمیشود پیش همه این حرفها را زد اما بگویم که این، آدم خائنی است؛ او آدمی نیست که بتواند کشتی انقلاب را جلو ببرد و به مشکل برمیخورد"
دایره مطالعات حاج احمد خیلی وسیع بود؛ او در سال 58 کتابهای اصول فلسفه و روش رئالیسم آیتالله طباطبایی و شهید مطهری را میخواند و به ما درس میداد. حاج احمد میگفت:«کسی که این همه سال در فرانسه درس خوانده نمیتواند بیاید رئیس جمهور این مملکت شود» او گاهی صحبتهایش را استناد میکرد که یک جا این حرف زده و جایی دیگر حرف دیگری زده و چون با امام مخالف است، من با او مخالفم....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج احمد متوسلیان ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 1947
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
شنبه 17 تير 1391
|
جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمیداند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.
امان از آییننامه و قانون اگر خروجیاش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث بردهاند؟ اصلا میخواست ازدواج نکند ...
میگفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا میخواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم.
بنیاد شهید مصوبهای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.
میگفت وقتی به خانهشان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...
میگوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمیآید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم...
روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانهشان غنيمت است! میگوید: نوبتي نفس ميكشيم، زير كپسول!
حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شدهاند و همسری که او هم تحفهای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.
با هر سرفهای که میکند، یکی از تاولهای بدنش سر باز میکند و خس خس سینه با سوزش بدنش توامان آتش به جانش مینشاند.
یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان که تمام هستیاش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.
شرح فداکاریهای او
شرح فداکاریهای او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند.
در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم." آمده که در ادامه می آید:
فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: ميخوام يك خبر بدي به شما بدم. دلها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نميخورد. نميدانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همينجا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه انشاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد.
بچهها ناراحت و دلگير بودند. صفها به هم خورد. حوصلهها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق ميزد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيتالمال ميخوريم. همينطوري بيهدف. اين كه نشد. بعضيها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصلهها سر رفته بود، همين. مثل اينكه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچهها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگرها. بعضيها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نميزديم. چند دقيقه همينطور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم. گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد ميكنه. خستهام يعقوب. بچهها خيلي آرام بيرون قدم ميزدند. بعضيها هم دور هم نشسته بودن و حرف ميزدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي ميگردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد. سيد گفت: خواب ديدي خير است انشاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشمهايم آسمان را رصد ميكرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچهها همه حيران و ويران به آسمان نگاه ميكردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچهها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد ميزد كه تا يك كيلو مترهم صداش ميرفت.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
جانبازشیمیایی ,
رایه الهدی ,
یاران خمینی کبیر ,
:: بازدید از این مطلب : 1767
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 13 تير 1391
|
کافه سینما- دیدن “شور شیرین” را یک جورهایی بر خودم واجب می دانستم! دیروز به همراه یکی از دوستان موفق به تماشایش شدم و از این بابت خوشحالم. راضی هستم چنان که موقع خروج از سالن سینما نیز به آن دوست بزرگوار گفتم با رضایت دارم سالن را ترک می کنم. امتیاز خوبی برای یک فیلم است اگر حس و حال تماشاچی موقع ترک سالن سینما خوب باشد. این نه به آن معناست که فیلم لزوما شاهکار بوده. نه… اما داشتن رضایت نسبی تماشاچی نشان می دهد که فیلم دست کم نمره قبولی را گرفته…
اصلا یک سری فیلم ها دیدنشان واجب است انگار! فیلم هایی که حس میشود پشتش نیت بوده و دل بوده و اعتقاد. این نیت و اعتقاد به هر حال خودش را یک جوری نشان می دهد و فیلم موفق خواهد شد تمایزش را با یک اثر سفارشی به دردنخور نشان دهد. آنجاست که تو می فهمی به حکم دل باید بروی و این فیلم را ببینی. این نوع نگاه شاید به ظاهر تنزل دهنده سلیقه باشد. آیا هر فیلمی که با نیت خوب ساخته شده باشد لزوما فیلم خوبی است و باید آن را دید؟ عرض می کنم… فوتبال را در نظر بگیرید. بازی بازیکن A که مستعد است ولی انگیزه های لازمه را ندارد محدود خواهد شد به چند دریبل دیدنی و چند مانور زیبا اما بازیکن B که او هم با استعداد است اما سطح استعدادش نسبت به A پایین تر است با اضافه کردن فاکتور انگیزه ، بازی قابل قبولی را ارائه خواهد داد و حتی بعید نیست داشتن انگیزه مضاعف کار دست این بازیکن داده و پایش را به گلزنی باز کند! فیلمسازان را هم میتوان به نوعی شبیه بازیکنان فوتبال دانست. فاکتور انگیزه همان چیزی است که میتواند ابوالقاسم طالبی را موفق به ساخت اثری در قد و قامت قلاده های طلا کند و جواد اردکانی را موفق به ساخت شور شیرین. بوده اند و هستند کسانی که میتوانند حول همین موضوعات بودجه بیت المال را آتش بزنند و فیلم هایی بسازند برای ندیدن. اما بوده اند و هستند فیلمسازانی مثل طالبی و اردکانی و دیگرانی که سفارش از دلشان می گیرند. بی شک مستعدتر از آنها را میتوان در این سینما یافت اما وقتی به هر دلیلی که فعلا مورد بحثمان نیست شاهد ساخت آثار خوبی از این مستعدترها نیستیم آیا باید بقیه ای که به سهم خودشان تلاش می کنند و فیلم های خوبی هم می سازند را کوبید؟! آیا باید یقه اردکانی را گرفت که چرا هنگامی که کاک خسرو سر سرباز ارتشی را می برد ، آدرنالین ترشح شده در خون مخاطب از بینی اش بیرون نمیزند؟! از جواد اردکانی گمانم فقط یک سریال دیده بودم. فیلم به کبودی یاس را البته هنوز موفق به دیدنش نشدم اما ندیده حس می کنم فیلم غریبانه ای باشد. خوشم آمد از اردکانی آنجا که رهبر فرزانه انقلاب سال ۸۵ در جمع سینماگران از خاک های نرم کوشک گفت و از پرداختن به زندگی شهید برونسی؛ اردکانی پیش رفت و بر مبنای زندگی این شهید بزرگوار فیلم به کبودی یاس را ساخت…
و اما شور شیرین… روایت بخشی از زندگی شهید محمود کاوه است. شیرمردی که خدا میداند اگر امریکا یک دانه اش را که نه ، حتی یک کپی کمرنگش را هم داشت آنوقت چه مایه ای می گذاشت برایش هالیوود. شیرمردی که به حساب و کتاب آن روزها ، ضد انقلاب برای سرش دو میلیون تومان جایزه گذاشته بود. روزهایی که چه سهل شده بود سر بریدن…
شور شیرین فیلمی است در حال و هوای نا امنی های کردستان در اوایل جنگ و دوران نخست وزیری بنی صدر. داستان از آنجا شروع می شود که خانواده ای برای شرکت در مراسم عروسی پسرشان عازم یکی از شهرهای کردستان هستند اما میخورند به کمین ضد انقلاب و اسیر می شوند. در ادامه شاهد تلاش شهید کاوه به همراه یارانش برای بازپس گیری این اسرا و تلاش برای کوتاه کردن دست ضد انقلاب از شهرهای کردستان هستیم. جالب اینجاست که کاوه در پایان فیلم ، شهید نمی شود. تصویرسازی خوبی که از رزمنده های ارتشی در کنار بسیجی ها و سپاهی های فیلم شده بود نیز از نکات ارزنده شور شیرین است. شمایلی که اردکانی در این فیلم از شهید کاوه به نمایش گذاشته ، خوب و دوست داشتنی است. امیدوار بودم که این بازآفرینی مورد قبول خانواده این شهید بزرگوار واقع شده باشد که شکر خدا فهمیدم همینطور بوده. فیلم ضرباهنگ خوبی دارد؛ نه آنچنان که میخ صندلی شوی و نه آنچنان که هوس کنی برای خریدن تنقلات سالن سینما را ترک کنی؛ به گونه ای که در صندلی ات راحت بنشینی و یک فیلم روان را تماشا کنی. شور شیرین فیلمی است که میتوانی با خانواده ات تماشایش کنی و خیالت راحت باشد که به جاده خاکی بی اخلاقی نمی زند تا در تاریکی سینما از شرم سرخ و سفید شوی. البته مثل همه فیلم ها قطعا ضعف هم دارد که نه اینجانب منتقد حرفه ای سینما هستم و نه اصلا در مورد این فیلم انگیزه نقد اصولی و درست و درمان را دارم. نیمه خالی لیوان این فیلم را بگذار استاد فراستی در هفت بنمایاند نه من! البته ممکن است این تصور پیش بیاید که لابد فیلم ضعیفی است و داری به آن حال می دهی که خبری از نقاط ضعفش نیست! از قضا دارم به این فیلم حال می دهم نه به این معنا که فیلم ضعیفی است. نه… بل بابت اینکه با فیلم حال کرده ام و دوست دارم بقیه ای هم که اهل حال هستند بروند و این فیلم را ببینند و با آن حال کنند. بگذار برخی افتخار ندهند پول ته جیبشان را خرج شور شیرین کنند. من و رفیقم هادی اما ایده آلمان این است که شب جمعه ای سینما شکوفه پر شود از بچه های میدان شهدا و میدان خراسان و اتابک و کیانشهر و بروبچه های پایین؛ فیلم را ببینیم؛ وقتی کاوه و یارانش حال ضد انقلاب را می گیرند سر ذوق بیاییم و وقتی رویگری با قناصه دشمن را می زند برایش کف بزنیم. القصه… اگر هنگام ورق زدن آلبوم جنگ با دیدن جذبه های مردانه مردان مرد ، با دیدن لباس های خاکی بسیجی ها و سبز سپاهی ها و پلنگی ارتشی ها ، با دیدن چهره های مصمم و خندانشان بی اختیار حالی به حالی می شوید ، شما را فارغ از هیاهوی این روزهای سینما دعوت به تماشای این فیلم می کنم…
در آخر باید گفت که تقدیر از شور شیرین را نباید به حساب رضایتمندی از حال و روز فعلی سینمای انقلاب گذاشت. واقعیت این است که دره ای عمیق بین سینمای فعلی و سینمای مطلوب انقلاب اسلامی فاصله انداخته و این قبیل فیلم ها فقط در صورتی می توانند این فاصله را پر کنند که ساخت و تولیدشان یک رویه باشد نه اتفاق؛ که از نظر محتوایی و فنی و ساختاری روز به روز رشد کنند. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
فـــــــــرهنـگی ,
,
:: برچسبها:
شور شیرین ,
رایه الهدی ,
شهیدکاوه ,
:: بازدید از این مطلب : 2138
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 13 تير 1391
|
گروه تاریخ: شهيد حجت الاسلام والمسلمين سيد فخرالدين رحيمي نماینده مردم لرستان در مجلس اول شورای اسلامی یکی از شهدای کمتر شناخته شده کشتار هفتم تیر در دفتر حزب جمهوری اسلامی است. وی که از آغاز نهضت حضرت امام (ره) و حمله ساواک به مدرسه فیضیه در صف یاران انقلاب اسلامی درآمد، در سالهای بعد و به دلیل فعالیت ویژهای که علیه رژیم پهلوی داشت چندین بار به تبعید محکوم شد که بخشی از محکومیت وی، تبعید به ایرانشهر بود و البته تبعید این شهید بزرگوار به ایرانشهر همزمان با حضور رهبر انقلاب در این شهر و تبعید ایشان توسط رژیم پهلوی بوده است.
شهید سید فخرالدین حسینی در خاطراتش پیرامون این ماجرا مینویسد: «... پس از دريافت حكم تبعيد ... شكر الهي را به جا آوردم.... بعد از ظهر با پيكان استيشن از محوطه شهرباني خرمآباد اينجانب را حركت دادند و بعدازظهر فردايش در دوراهي بعد از شهرستان بم، فاصله 365 كيلومتر را تا ايرانشهر طي نموده شبانه به ايرانشهر رسيديم. در ايرانشهر حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاي سيد علي خامنه اي مترجم كتاب صلح الحسن(ع) كه جداً فكر مردمي داشت و روحي انقلابي در مسير سازنده و اخلاقي عالي و رفتاري اسلامي [داشتند] را به همراه برخي ديگر آقايان محترم [كه در تبعيد به سر مي بردند] زيارت نمودم كه مجلس گرم و الطافشان غم و اندوه و حزني براي من نگذاشت.»
شهید رحیمی پس از انقلاب نیز نقش جدی در اقدامات انقلابی مردم خطه لرستان داشت. وی که یکی از اعضای اصلی حزب جمهوری اسلامی در استان لرستان به شمار میرفت، با برگزاري نخستين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم ملاوي لرستان، برگزيده و به خانه ملت راه يافت.
این شهید شجاع، با توجه به ماهيت و خط فكري بني صدر به یکی از مخالفین سرسخت او در مجلس مبدل شد . وی در مجلس با اشاره به قدرت طلبي هاي بني صدر چنين مي گويد: «مردم اگر به كسي راي بدهند براي عشق به امام است. اگر من طلبه هم در اين جا پشت اين تريبون صحبت مي كنم از بركات رهبر بزرگمان مي باشد و الا من طلبه كجا و تريبون مجلس شوراي اسلامي [كجا]. آنچه داريم از اسلام و امام است و اخلاق و اخلاص امام و رهبر عاليقدر انقلاب اسلامي است. »
شهيد حجت الاسلام والمسلمين سيد فخرالدين رحيمي، پس از سالها مجاهدت در مسير الله به هنگام انفجار دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي به فيض عظيم شهادت نائل آمد و پيكر مطهرش پس از تشييع با شكوه در شهر خرم آباد به خاك سپرده شد.
ماجرای شهادت دختر شهید رحیمی
از ايشان يك پسر بنام امين (1357) و سه دختر به نام هاي زهرا (1348)،وحيده (1346) ومنصوره (1352) به يادگار مانده است.
يكي از فرزندان شهيد رحيمي بنام سيده زهرا نیز در روز 23/10/1365 در سن 17 سالگي به هنگام بازگشت از دبيرستان به منزل،بر اثر حمله وحشيانه هواپيماهاي رژيم بعثي صدام به مناطق مسكوني خرم آباد به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
شهيد سيده زهرا رحيمي در يكي از خاطرات خود اين چنين مي نويسد: روز پنجشنبه 18 ارديبهشت طبق روال هميشه بر سر مزار پدر رفتم و ديدار تازه كردم،البته دلم مي خواست كه مدت زيادي آنجا بمانم و يا بهتر بگويم دوست دارم منزلگاهم براي هميشه هر چه زودتر به آنجا نزد قبر مطهر پدرم انتقال يابد، آن وقت است كه ميدانم لطف و عنايت پروردگار شامل حالم شده است...«يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي.»
بقیه در ادامه مطلب.... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: برچسبها:
رایه الهدی ,
امام خامنه ای ,
:: بازدید از این مطلب : 2490
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 13 تير 1391
|
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
اذان شهیدصیادشیرازی ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2056
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
جمعه 9 تير 1391
|
به بهشتی اعتراض کرد که هر شب میگفتی، حالا امشب چرا؟ گفت: «اگه امشب میگفتم به خاطر اون آقا بود. ولی من که همه وجودم محبت علی(ع) است، چرا باید برای یک نفر بگویم.
بازیش توی والیبال حرف نداشت. به سه زبان عربی، انگلیسی و آلمانی حرف میزد و به طلاب، انگلیسی درس می داد. روحانیای که نعلین نمیپوشید و به قول خودش با به ظاهر غیرمذهبیها هم سر و کار داشت. حاضر نبود کسی حتی پشت سر دشمنانش هم بد بگوید. او در خیلی از ویژگیها از جمله انتقادپذیری و صبر و تحمل مخالف در بین یاران انقلاب کم نظیر بود. کتاب «صد دقیقه تا بهشت» اثر مجید تولایی صد خاطره از بهشتی بزرگ است که عکسهای کمتر دیده شدهای هم از او دارد. کتاب را بنیاد آثار دکتر بهشتی چاپ نموده است.
***
با بی ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: «حق نداری راجع به یک مسلمان این طوری حرف بزنی.» هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: «شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.» (ص 91)
*
با غرور گفتند که باید مناظره کنیم. حتما هم بهشتی باید طرف مناظره ما باشد. هشت نفری نشسته بودند روبروی بهشتی برای مناظره. آخر جلسه آمده بودند برای خواهش: «خواهش می کنیم پخش نشود، آبرویمان میرود.» بهشتی سفارش کرده بود پخش نشود. هیچ وقت هم به رویشان نیاورد. انگار جلسهای نبوده. (ص 79)
*
به جمع رو کرد و گفت: «قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست وزیری میخوره. حیف که التقاط و نفاق داره. اگر نداشت مناسب بود.» تو بدترین حالت هم انگشت میگذاشت روی نکات مثبت. (ص 33)
*
با جدیت میگفت: «بهشتی سنیه! "اشهد ان علیا ولی الله" رو نمیگه.» گفته بود شب بیا پشت سرش نماز بخون تا بفهمی اشتباه میکنی. به بهشتی هم سپرده بود که فلانی میاد این جمله رو بلند بگو. اذان و اقامه رو گفت، ولی خبری از این جمله نشد. به بهشتی اعتراض کرد که هر شب میگفتی، حالا امشب چرا؟ گفت: «اگه امشب میگفتم به خاطر اون آقا بود. ولی من که همه وجودم محبت علی(ع) است، چرا باید برای یک نفر بگویم.» (ص 44)
*
به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به ماموریت میروی، ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.» قاضی را توبیخ کرده بود حساس بود؛ مخصوصا به رفتار قضات ... (ص 64)
*
از دیدار امام برمی گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عباش سوخته؛ به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می گفت از امام پرسیدم چرا؟ جواب داده بود: «آقای بهشتی! شما عبای من هستید.» (ص 9) رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: برچسبها:
شهیدبهشتی ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2096
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
جمعه 9 تير 1391
|
محمودرضا ساعتیان فرزند محمّدحسین و معروف به «الهی» 23 دي 1340 در یزد بدنيا آمد. پس از گذراندن دوره تحصيلي ابتدایی در دبستان «صدّیق»، در مدرسه راهنمایی «معراج» به تحصیل پرداخت. سپس به تهران رفت و در 1359دیپلم ریاضی و فیزیک را از دبیرستان موسوی گرفت. او پس از فراگیری مقدمات علوم دینی، سطح متوسط را به پایان رساند و مدرک معادل کاردانی را از «مدرسه شهیدین» حوزه علميه قم دریافت كرد.
ساعتیان را «الهی» لقب داده بودند؛ چون معنویت و روحانیت فوقالعادهای داشت.
محمودرضا در سال 1364 ازدواج كرد و دو فرزند به نامهای سلمان و ابوذر از خود به یادگار گذاشت.
وي نامههایی برای فرزندانش از سنین 7 تا 17 سالگی نوشته و در آنجا با فرزندانش به گفتوگو نشسته است
.......هر قطره خونی که از بدن شهیدی به زمین میریزد، مسئوليت ما را سنگینتر میکند. فردای قیامت همه ما مسئولیم. این شهیدان جلوی تک تک ما را میگیرند و سؤال میکنند: ما برای انقلاب و اسلام خون دادیم، شما چه کردید؟ چه جوابی داریم به آنها بدهیم؟ الآن وقت غفلت نیست، میدان عمل و کار آماده است. باید از این خواب غفلت بیدار شد.
اگر کسی مرد عمل باشد هم می تواند با جان خود و هم با مال خود امتحان خوبی بدهد و به راستی که خدا بندگانش را امتحان میکند. شخصی را به مالش امتحان میکند ببیند این شخص چقدر میتواند از مالش در راه خدا بگذرد و گاهی هم کسی را امتحان میکند که ببیند او تا چه اندازه حاضر است از جانش در راه خدا بگذرد.»
وی سرانجام در روز ششم خرداد 1367 در تک نفوذی عراق در منطقه شلمچه، در حالیکه فرماندهی گردان امام علی (ع) را به عهده داشت، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد.
گزیدهای از وصيتنامه شهيد:
... شما را وصيت میکنم که از غافلان نباشید که روزی برسد که حسرت بخورید که عمر برباد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزل گاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
الهی ,
رایه الهدی ,
شهیدساعتیان ,
وصیتنامه شهید ,
:: بازدید از این مطلب : 2086
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
جمعه 9 تير 1391
|
علی هاشمی به سال 1340 در اهواز دیده به جهان گشود .
علی دوران کودکی اش را در کوچه پس کوچه های منطقه «عامری» سپری کرد و در نوجوانی خانواده اش به منطقه «حصیرآباد» اهواز نقل مکان نمودند. 17 ساله بود که آتش انقلاب به دامان رژیم پهلوی افتاد و علی نیز یکی از جرقه های برخاسته از این لهیبِ طاغوت برانداز بود.
پس از پیروزی نهضت روح الله بر طاغوت داخلی ، علی هاشمی جوانان انقلابی حمیدیه را به یاری جوانان انقلابی «حصیر آباد» و «آخر آسفالت» اهواز سامان داد و سپاه حمیدیه توانست پیش از شروع جنگ در برقراری امنیت و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات نقش موثری ایفا نماید. با شهادت «نظر آقایی»فرمانده ی سپاه حمیدیه ، علی که در آن زمان مسئولیت تبلیغات را بر عهده داشت ، به فرماندهی منصوب شد. همزمان با تلاش در معرکه ی پاسداری از انقلاب اسلامی ، علی در رشته ی پزشکی دانشگاه مشهد پذیرفته شد اما با حمله ی سراسری ارتش بعث به خاک ایران ، ترجیح داد دانشگاه جنگ را برگزیند.
با شروع جنگ تحمیلی علی هاشمی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی سپاه دشمن پرداخت.
با شکل گیری یگان های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان ، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم گردید. درآستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی فرمانده سپاه سوسنگرد رسید و بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که ، «قرارگاه نصرت» پدید آمد.
و در سومین سال جنگ ، محسن رضایی علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.
«عملیات خیبر» ثمره ی یک سال تلاش شبانه روزی نیروهای قرارگاه نصرت ، تحت فرماندهی علی هاشمی بود. اولین عملیات آبی- خاکی جنگ و اولین عملیاتی که ده ها یگان رزمی سپاه ، در سطحی بسیار وسیع توانستند باتلاق ها و نیزارهای منطقه ی هور را پشت سر بگذارند که این در نوع خود حرکتی بی نظیر و تاریخی بود. یک سال بعد را نیز ، قرارگاه نصرت در تدارک «عملیات بدر» بود . عملیاتی که بسیاری از ستارگان این قرارگاه را به حجله ی شهادت فرستاد.
حاج علی هاشمی به سال 1363 تاهل اختیار نمود که حاصل آن یک دختر و یک پسر بود .
علی هاشمی در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق » منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت.
روز چهارم تیر ماه سال 1367 ، متجاوزان بعثی ، حمله ای گسترده و همه جانبه را برای بازپس گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان ، در قرارگاه خاتم4 ، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی داند که در این روز دردناک ، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می گفتند که هلی کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند و دیگر هیچ.
پس از آن ، جستجوی دامنه داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر ، بیم آن می رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه ی سپاه ، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد ، به همین سبب تا سال ها پس از پایان جنگ ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می شد و از سرنوشت احتمالی او با حزم و احتیاط فراوانی سخن به میان می آمد. نه مراسمی برایش گرفته شد ، نه یادواره ای برایش برگزار شد و نه یادمانی به نامش برپا گردید. اما پس از سقوط صدام هم خبری از سرنوشت فرمانده ی سپاه ششم به دست نیامد.
سرانجام در روز 19/2/89 ، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
گروه جهاد و مقاومت مشرق مفتخر است که در سالگشت شهادت حاج علی هاشمی ، تصاویری از این «علمدارِ هور» را به علاقمندان سیره شهیدانِ جاویدانِ اسلامِ نابِ محمدی تقدیم نماید. شفاعتش در روز حشر نصیبمان باد
روحمان با یادش شاد
علی هاشمی ، فرمانده قرارگاه نصرت
سرداران شهید علی هاشمی ، حسن درویش ، حسین خرازی ، ابراهیم همت ، حسن طهرانی مقدم و احمد کاظمی در کنار آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقترایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
سردار علی هاشمی ,
رایه الهدی ,
قرارگاه نصرت ,
هور ,
:: بازدید از این مطلب : 2038
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 8 تير 1391
|
روایتخواهر ازمبارزات اعتقادی شهیددیالمه بامنافقین، بنیصدر، سروش و موسوی/ تحلیلهایش آنقدر دقیق بود که برخی میگفتند غیبگویی میکنی!
سید عبدالحمید دیالمه، از شهدای جوان و موثر حزب جمهوری اسلامی در روز هفتم تیر است. دیالمه را فعالان انقلابی روزهای سخت مبارزه و شکل گیری جمهوری اسلامی، به مخالفتهای صریح و آتشین با منافقین، بنیصدر، عبدالکریم سروش و میرحسین موسوی، آنهم پیش از عیان شدن انحرافات جدی آنها میشناسند. اما شاید مبنای همه این روشنبینی و بصیرت خاص و مثال زدنی شهید دیالمه بوده است را باید مبانی صحیح و قوی اعتقادی و دینی عبدالحمید دیالمه دانست. آنجا که کلاسها عقیدتی وی در دوران جوانی و در اوج هجوم تفکرات غربی و شرقی، محل امنی برای جوانان مشهدی و بعد از آن تهرانی بوده است.
دیالمه را باید یکی از بزرگترین نمادهای بصریت انقلابی دانست. وی که به نمایندگی از مردم مشهد در اولین مجلس شورای اسلامی حضور پیدا کرده بود، با وجود جوانی توانست یکی از موثرترین نمایندگان مجلس اول و یکی از اصلیترین پرچمداران عزل بنیصدر در مجلس باشد.
به مناسبت فرا رسیدن هفتم تیر سالروز انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و یارانش از جمله شهید دیالمه، رجانیوز مصاحبهای خواندنی با خواهر شهید دیالمه را منتشر میکند. خانم دیالمه با تسلط خوبی که به مسائل سیاسی زمان حیات برادر داشت، به صورت مفصلی به بیان رویکردها، دیدگاهها، فعالیتها و خاطرات آن شهید بزرگوار پرداخته است.
از آنجا که اولین عامل مؤثر در شکل گیری شخصیت هر فردی، پدر، مادر و فضای خانوادگی اوست، لطفاً در ابتدا بخشی از فضای تربیتی شهید دیالمه را برای ما ترسیم بفرمایید.
بسم الله الرّحمن الرّحیم. شهید دیالمه در اردیبهشت ماه سال 1333 و در یک خانواده مذهبی متولد شدند. تقریبا همه کسانی که پدر من را می شناختند، چه از خویشاوندان و چه از غیر خویشاوندان، پدر را به عنوان یک فرد متدین می شناختند. این موضوع تا حدی مشهود بود که برخی از خویشاوندانی که حتی به برخی از مسایل شرعی پایبند نبودند، به جهت علاقه و احترامی که برای پدر قایل بودند و بدون اینکه کسی از آن ها خواسته باشد، هنگام ورود به خانه ما شئونات دینی را رعایت می کردند، به گونه ای که حتی بعد از فوت پدر ما آثار این احترام را می بینیم. ما سه فرزند این خانواده بودیم و البته شهید دیالمه اولین و تنها پسر خانواده.
هر روز با صدای اذان و صدای تلاوت قرآن پدر از خواب بیدار می شدیم. به یاد ندارم که ایشان بدون وضو از خانه خارج شده باشند، و حتی مواردی پیش می آمد که عجله داشتیم و دیر شده بود و باید ساعت مشخصی در جایی می بودیم، ولی ایشان اصرار داشتند که حتماً وضو بگیرند و مقیّد بودند که نمازشان را اول وقت بخوانند. ایشان دندانپزشک بودند و لیسانس مدیریت بیمارستان ها را هم از دانشگاه تهران داشتند. به دلیل همین حیطه ی علمی و کاری اغلب در جایگاه ریاست برخی از بیمارستان ها بودند و یا به عنوان بازرس بیمارستانها. با اینکه معمولا ایشان مسئولیتی را بر عهده داشتند، ولی هیچ وقت این مسئولیت باعث نمی شد که بین ایشان و خانواده با طبقات محروم جامعه فاصله ایجاد شود و این نکته مشهودی بود که بسیاری ایشان را به این ویژگی می شناختند.
مسئله رسیدگی به نیازمندان و طبقات محروم جامعه یکی از مسایل اساسی بود که پدرم خیلی باآن درگیر بودند. از طرف دیگر مادر هم اهتمام خاصی به دستگیری از مردم و حل مشکلات آنان داشتند و برای همه خویشاوندان و تمام کسانی که خانواده ما را می شناختند، نقش یک تکیه گاه را ایفا می کردند. کم نبودند افرادی که به دلیل مشکلاتی که داشتند از طبقات محروم جامعه به مادر مراجعه می کردند و یا به علت بیماری که داشتند و پدر می توانستند کاری برای ایشان انجام دهند، به پزشکان متعهد معرفی می شدند و حتی بعضی از این ها در منزل ما می ماندند تا زمانیکه مشکلاتشان حل شود.
من این ها را از این باب می گویم که روشن بشود که بسیاری از ویژگی هایی که بعدها در شهید دیالمه بروز کرده است، ناشی از همین فضایی است که از کودکی در آن رشد نموده است. اصولا خانه ما جزء خانه هایی بود که همه به راحتی در آن رفت و آمد می کردند و آن را خانه خودشان می دانستند و محلی برای رفع مشکلاتشان. همین مسئله باعث شده بود که ما فرزندان و به خصوص شهید دیالمه که اولین فرزند خانواده بود، از همان ابتدا با مشکلات جامعه آشنا شویم. از طرف دیگر نیز روح معنوی که در شخص خود پدر حاکم بود و التزامی که به تقیّدات دینی داشتند، باعث شکل گیری نقش غالب فضای خانه ما شده بود. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
ســـــیاســـــی ,
,
:: برچسبها:
شهیددیالمه ,
رایه الهدی ,
هفتم تیر ,
مصاحبه خواندنی ,
:: بازدید از این مطلب : 2490
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 6 تير 1391
|
چند روز بعد که دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست کاملا از کار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه کنند، یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند که حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی
جمعی از اعضای تیم حفاظت و اعضای تیم پزشکی حضرت آیتالله خامنهای بعد از 25 سال، در محضر رهبر انقلاب به بیان خاطرات و ناگفتههایی از حادثه تلخ ترور در ششم تیر1360 پرداختند.
در این مراسم که نزدیک به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجیباشی، جباری، جوادیان، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشکی ایشان ــ دکتر میلانی، دکتر زرگر و دکتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه میخوانید روایتی است کوتاه از این نشست.
- اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
- راست میگه! مثل همیشه نبود، هفتهی قبل هم که برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود!
- توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست کرده بودیم.
- نماز ظهر که تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.
- سئوالها هم خیلی تند و بعضا بیربط بود...
- پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی.
- آقا اول کمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت کرد و بعد هم اشاره کرد که من اصلا دختر ندارم!
- من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.
- نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه!
- منم فکر کردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
- ولی نفر آخر، از خودشون بود!
- آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!
- من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم، گذاشتم سمت راست، کنار میکروفن، کمی با فاصلهتر از آقا!
- یکدفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن...
- آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست کنید یا اصلا خاموش کنید.
- منبریها این جور مواقع کمی عقب و جلو میشن تا بلکه صدا درست بشه!
- من روبروی آقا، کنار در شبستان وایساده بودم، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه...
- یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید...
- اول فکر کردم، تیر اندازی شده...
- سریع اسلحهام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم...
و اشک، چنان سر میخورد توی صورتش که هر چهقدر هم لبش را بگزد؛ نمیتواند کنترلش کند... سرش را تکان میدهد و به "حاجیباشی" نگاه میکند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشکهایش را میچیند. "پناهی" به دادش میرسد و ادامه میدهد:
ــ مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج کرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند کرده بود و به سمت در میرفت...
"جوادیان" که هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تکان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد:
ــ هرطور بود راه را باز کردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یک دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیک قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند: "اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"......
بقیه در ادامه مطلب.... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
ناگفتههایی از حادثه ترور رهبرانقلاب در سال60 ,
رایه الهدی ,
هیئت منتظران مهدی ,
کرج ,
البرز ,
:: بازدید از این مطلب : 2817
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 6 تير 1391
|
این سخنان در مصاحبهای در محل انفجار دفتر مرکزى حزب جمهورى اسلامى در تاریخ 1365/4/1 بیان شده است:
یکباره این خبر را به من ندادند. من تدریجاً با ابعاد این قضیه آشنا شدم. یکى دو روز اوّل که به هوش آمده بودم، کسى اجمالاً از وقوع یک انفجارى در حزب به من خبر داد، لکن من در شرائطى نبودم که درست درک کنم که چى واقع شده؟ یعنى شاید حتى کاملاً به هوش نبودم، لکن یادم هست که چیزى به من گفته شد بعد هم یادم رفت. چون غالباً در حال شبیه حالات بعد از بىهوشى بودم؛ چون عملهاى متعددى انجام مىگرفت و درد و اینها هم شدید بود، من را در یک حال شبه بیهوشى نگه مىداشتند، یعنى در حال گیجى مخصوص بعد از عمل جراحى.
در هشتم، نهم این حادثه بود ظاهراً یک هفته یا هشت روزى گذشته بود. من اصرار مىکردم که براى من رادیو و روزنامه بیاورند و به بهانههاى گوناگون نمىآوردند و مقصود این بود که من مطلع نشوم از حادثه چون افرادى که دور و بر من بودند بالأخره نمىتوانستند در مقابل اصرارهاى پىدرپى من مقاومت کنند. مجبور بودند قضیه را به من بگویند.
آن کسى که مىتوانست این قضیه را به من بگوید کسى غیر از آقاى هاشمى نبود. یعنى مىدانستند بخاطر نحوهى ارتباط ما با هم طبعاً ایشان مىتواند به یک شکلى مسأله را به من بگوید و همین کار را کردند. البته من توجه نداشتم، یک روز عصرى آقاىهاشمى و آقاىحاجاحمد آقا - فرزند حضرت امام - آمدند پیش من و یکى از کسانى که دور و بر من بود با آنها مطرح کرد که فلانى رادیو مىخواهد و روزنامه مىخواهد و ما مصلحت نمىدانیم شما نظرتان چیه، اگر شما مىگوئید بدهیم. اینجورى شروع کردند قضیه را.
آقاى هاشمى با آن بیان شیرین خودشان که همیشه مطالب را نرم و آرام و هضمشدنى مطرح مىکنند آنجا گفتند: نه به نظر من هیچ لزومى ندارد شما رادیو بیاورید. حالا خبرهاى بیرون خیلى شیرین است، خیلى مطلوب است، که این هم روى تخت بیمارستان این خبرها را بشنود. من اجمالاً فهمیدم که خبرهاى تلخى وجود دارد. گفتم چطور مگر؟ گفت خب همین دیگر، انفجار درست مىکنند، بعضىها شهید شدند، بعضىها مجروح شدند و به این ترتیب ایشان من را وارد حادثه کرد. من پرسیدم کىها مثلاً شهید شدند، کىها مجروح شدند، ایشان گفت: مثلاً آقاى بهشتى مجروح است، من خیلى نگران شدم. شدیداً از شنیدن اینکه آقاى بهشتى حادثهاى دیده و مجروح شده، ناراحت شدم.
پرسیدم که ایشان چیه وضعش؟ کجاست؟ چه جورى است؟ ایشان گفت که بیمارستان است و نه نگرانى هم ندارد. گفتم آخر در چه حدى است؟ ایشان گفت خب، مجروح است دیگر، ناراحت است. من گفتم که در مقایسهى با من مثلاً بدتر از من است بهتر از من است؟ مىخواستم که ابعاد مسأله را بفهمم. ایشان گفت همینجورهاست دیگر، حالا بیخود دنبال این قضایا تحقیق نمىخواهد بکنى، اجمالاً خبرهاى بیرون خیلى شیرین نیست، خیلى جالب نیست، خب بله، بعضىها هم شهید شدند و اینها.
ایشان من را در نگرانى گذاشت و رفت. من فهمیدم که یک حادثهى مهمى است که آقاى بهشتى در آن حادثه مجروح شده، به ایشان هم قبل از اینکه بروند گفتم، خواهش مىکنم هر چه ممکن هست مراقبت بخرج داده بشود، تمام امکانات پزشکى کشور بسیج بشود تا آقاى بهشتى را هر جور هست زودتر نجات بدهید و نگذارید که ایشان خداى نکرده برایش مسألهاى پیش بیاید.
بعد که ایشان رفتند افرادى که دور و بر من بودند نمىدانستند که من چقدر خبر دارم و من از آنها بطور آرام، آرام مسأله را گرفتم. یعنى بقول معروف زیر زبانِ آن بچههایى که دور و بر من بودند خود من کشیدم و فهمیدم که ایشان شهید شدند. طبعاً براى من بسیار سخت بود با اینکه همهى ابعاد حادثه را و خصوصیات حادثه را و کسانى را که شهید شده بودند نمىدانستم که چهجورى است و تا چه حدودى هست. اما نفس شهادت آقاى بهشتى براى من یک ضربهى فوقالعاده سنگینى بود. تا روزهاى متمادى من دائماً ناراحت و منقلب بودم و اندک چیزى من را مىبرد تو بَهر این حادثهى تلخ. بله بههرحال براى من بسیار چیز سخت و تلخى بود. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
دکتر بهشتی ,
امام خامنه ای ,
رایه الهدی ,
هاشمی رفسنجانی ,
خبرشهادت ,
:: بازدید از این مطلب : 2235
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده :
شنبه 3 تير 1391
|
اماما
........جسم تو کامل است،ناقص نیست
می دهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد
رحم الله عمی العباس(ع)..... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
تصویر دست مبارک علمدار انقلاب ,
:: بازدید از این مطلب : 1931
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 1 تير 1391
|
دکتر مصطفی چمران ، از جمله معدود شخصیت های انقلاب اسلامی بود که رابطه ی عرفانی خاصی با حضرت امام داشت. او چندین ماه پس از انقلاب اسلامی به تهران آمد و دیدار محدودی با امام خمینی داشت اما در همین مجال اندک ، به قدری میان او و حضرت روح الله پیوند معنوی برقرار شد که دو هفته پیش از شهادت ایشان ، امام خمینی برای دیدار او ابراز ذلتنگی نمود و آن شهید از جبهه ی جنوب به دیدارش شتافت.
آن چه خواهید خواند روایت این آخرین دیدار است که توسط مهندس مهدی چمران نقل شده است:
15خرداد بود که حاج احمد آقا عصر زنگ زد و گفت: به دکتر بگو به تهران بیایید زیرا امام گفته دلم برایش تنگ شده، من هم گفتم که قول میدهم فردا ایشان را بیاورم. به دکتر هم گفتم که هماهنگ میکنم با اولین هواپیما به تهران برویم، چون امام اینطوری گفتهاند و در حالی که ران و قوزک پای دکتر زخمی بود، خدمت امام با پای زخمی چهار زانو نشسته بود و امام گفتند: آقا پاتونو دراز کنید! دکتر گفت: نه! امام دوباره تکرار کرد و دکتر به احترام این کار را نمیکرد و در نهایت امام گفتند: آقا میگم پاتونو دراز کنید و دکتر گفتند: چشم! دکتر در مورد نحوه عملیات کوههای الله اکبر تعریف میکرد. ناگهان امام صدا زد احمد احمد! احمد آقا سراسیمه آمد و گفت: بله! امام که میخواست به حسینیه برود باید از پلهها میرفت و برای اینکه هی این پلهها را بالا و پایین نرود میز چوبی گذاشته بودند و امام از طریق آن میز به حسینیه میرفت. امام گفتند: این میزهایی که در حیاط چیدهاید دکتر چمران بدلیل اینکه پایش زخم است نمیتواند از روی این میزها بپرد! حاج احمد آقا رفت یکی از میزها را برداشت که بتوانیم از روی آن رد شویم و حاج احمد آقا به شوخی به دکتر گفت: امام خوب هوای شما رو داره! رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
در آخرین دیدار چمران و حضرت روح الله چه گذشت؟ ,
شهیدچمران ,
رایه الهدی ,
امام روح الله ,
:: بازدید از این مطلب : 2121
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 1 تير 1391
|
یکی از ابتکارات شهید چمران که باعث رعب و وحشت نیروهای عراقی شده بود، استفاده از قوطیهای کنسرو و پر کردن آنها با کاه و روغن سوخته بود که آنها را در داخل رودخانه کارون میریخت و شبها عراقیها احساس میکردند چندین هزار قایق ایرانی در کارون در حال حرکت هستند.
شهید چمران پایاننامه دکترای خود را با عنوان باریکه الکترونی در مگنترون با کاتد سرد، ارائه کرده و در رشته گداخت هستهای از دانشگاه برکلی فارغالتحصیل میشود اما علاوه بر پیشرفت در مسائل علمی در مبارزات مذهبی و سیاسی با توجه به اینکه از بورس تحصیلی نیز محروم میشود اما شاگرد اول همه دوران تحصیلی بوده و در دورانی که به فعالیتهای نظامی در لبنان و ایران میپردازد نیز شاگرد اول این دوران نیز است.....
بقیه در ادامه مطلب.... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: برچسبها:
شهید چمران ,
ابتکارشهید چمران ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2192
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
جمعه 26 خرداد 1391
|
بعضي ها هستند، هر كاري ميخواهند بكنند، قبل از اينكه كار انجام بگيرد، تابلويش را مي زنند! مدتها اين تابلو آنجاست، هيچ كاري هم انجام نگرفته. بعضيها هم نه، كار را انجام مي دهند، هيچ تابلويي هم ندارد. كار مرحوم حاج عبدالله والي و شماها از اين نوعِ دوم است، يعني بي تابلو رفتيد و برای خدا كار واقعي كرديد، اينها خيلي با ارزش است. شما بدانيد، اينجور کارهای بی سروصدا و خاموش و خالصانه، نه فقط برای شما پیش خدای متعال درجه و مرتبه درست می کند، بلکه در کل بنای جمهوری اسلامی اثر می گذارد.
حاج عبد الله والی را آنها که پیش از مرگش حتی یکبار هم به اردوی جهادی بشاگرد رفته باشند به خوبی بخاطر دارند و می شناسند. حاج عبدالله والی که خود و خانواده اش ساکن تهران بودند، بشاگرد؛ محروم ترین منطقه ایران، جایی میان استان کرمان و هرمزگان و سیستان و بلوچستان را برای خدمت انتخاب کرد و تنها یک اشاره حضرت امام (ره) كافی بود که "به داد بشاگرد برسيد!" تا او را آماده هجرت به منطقه بشاگرد کند. بیست و سه سال استقامت و تلاش وی برای منطقه بشاگرد، اکنون آن منطقه محروم را به منطقه ای آباد مبدل کرده است.
رهبر معظم انقلاب در دیدار خانواده مرحوم "حاج عبد الله والی" به تجلیل از این مرد بزرگ پرداخته و با اشاره به آثار اخلاص و برکات استقامت در کار، اینگونه کارهای خالصانه و بیهیاهو را موثر در كل بناي جمهوري اسلامي و موجب مستحكم شدن بنای آن عنوان کردند.
در ادامه چکیده ای از بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در ديدار اخیر با خانواده مرحوم حاج عبدالله والي را که پايگاه اطلاع رساني دفتر مقام معظم رهبري، منتشر کرده است می خوانید:
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم آقاي حاج عبدالله والي يكي از آدمهايي است كه قطعاً در تاريخ انقلاب و تاريخ كشور اسمش خواهد ماند و نامش به نيكي ياد خواهد شد؛ خداوند درجاتش را عالي كند.
من با اينكه ايشان را از نزديك نديده بودم و هیچ يادم نمي آيد كه با ايشان ملاقاتي داشته باشم، اما دورادور ايشان را مي شناختم ، مي دانستم كه در بشاگرد مشغول خدمات با ارزشي هستند.
بقیه در ادامه مطلب.... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: برچسبها:
حاج عبدالله والی ,
رایه الهدی ,
مقام معظم رهبری ,
بشاگرد ,
احیاگر ,
:: بازدید از این مطلب : 2907
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
جمعه 26 خرداد 1391
|
سیدناصر حسینیپور در کتاب «پایی که جا ماند؛ یادداشتهای روزانه از زندانهای مخفی عراق» شرایط دشوار اسرای ایرانی را به تصویر کشیده است.....
سهمیه نان هم روزمان دو عدد بود. عراقیها به آن سمون میگفتند. نانها به شکل باگت بود. وزن هر کدام حدود پانصد گرم بود. بیش از نصف این نانها نپخته و خمیر بود. خمیر داخل آن را مقابل آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود، بعد آن را خرد میکردیم. آردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود، دوباره مراحل آرد شدن را طی میکرد. در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا میریختیم. با برنج قاطی میکردیم و میخوردیم.
کسانی که هم خرج بودند، برای نگهداری این نانها کیسههای پارچهای دوخته بودند. مادر خرج هر گروه، نان ده نفر را نگه میداشت. نان سهمیه روزانه برای صبحانه و شام بود.
صبحانه آب عدسی بود. چیزی شبیه شوربا که از عدس، خرده برنج و رب گوجه تشکیل میشد. شوربای سهمیهی چهل نفر، به سختی ده نفر را سیر میکرد!
سهمیه ناهار هر نفر، بین هفت تا هشت قاشق بود. بعضی وقتها به ده قاشق میرسید. خورش آب برنجها در هفته متنوع و کم هزینه بود. کلم، بامیه، کرفس، بادمجان، شلغم نپخته، برگ چغندر، هویج، سیبزمینی آبپر و گوجه فرنگی با پیاز بود.
شام آب بادمجان، آب پیاز، آب نخود، خوراک لوبیا و یا گوشت گاو وارداتی بود. آب گوشت سهمیهی ده نفر 80 درصد آب و 20 درصد گوشت بود. سهمیهی هر نفر شش، هفت قاشق غذاخوری میشد. دویست گرم گوشت برای ده نفر و بیست گرم گوشت برای یک نفر......
بقیه در ادامه مطلب..... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
لیست غذا ,
رایه الهدی ,
عراق ,
اسرا ,
البرز ,
کتاب پایی که جاماند ,
:: بازدید از این مطلب : 2406
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
جمعه 26 خرداد 1391
|
حاج احمد قديريان فرزند شعبانعلی در یك خانواده مذهبی در محلهی پاچنار تهران در سال 1313 متولد شد. در كودكی با شهيدحاج صادق امانی ـكه از فعالین در امر مبارزه بودـ آشنا شد. اگر چه در دوران ملی شدن صنعت نفت از طریق فداییان اسلام در جریان فعالیتهای سیاسی قرار داشت، اما مبارزات سازمان یافته را از آغاز دههی چهل و از طریق هیأتهای مذهبی آغاز كرد كه بعدها به نام هیأتهای مؤتلفه اسلامی شناخته شدند. فعالیت او در امر چاپ و توزیع اعلامیههای امام (ره) باعت شد كه حدود 17 بار توسط ساواك و شهربانی احضار و چند بار بازداشت گردد.
مرحوم احمد قديريان پس از پيروزي انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و پس از مدت كوتاهي به دستور شهيد بهشتي معاون اجرايي دادستاني كل انقلاب اسلامي شد.
او همچنين در كنار شهيد شهيد لاجوردي نقش مهمي در مبارزه با ضدانقلاب و منافقين در سال هاي دهه 60 داشت.
حاج احمد قديريان در سال هاي اخير مشاور وزير دفاع و مدير عامل بنياد شهداي هفتم تير بود.
سردار جانباز احمد قديريان یار باوفای شهید اسدالله لاجوری و از پیشروان مبارزه با نفاق قدیم و جدید پنجشنبه به ياران شهيدش پيوست. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
رایه الهدی ,
حاج احمدقدیریان ,
شهیدلاجوردی ,
:: بازدید از این مطلب : 2314
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
جمعه 26 خرداد 1391
|
عباس ذوالعلی پدر امیرحسام ذوالعلی دانشجوی بسیجی که در 10 دی 88 و یک روز پس از حماسه 9 دی توسط فتنهگران به شهادت رسید، در گفتوگو با خبرنگار سیاسی خبرگزاری فارس اظهار داشت: برخی افراد برای رسیدن به قدرت دست به آشوب زدند اما مردم با بصیرت خود فتنه را جمع کردند.
ذوالعلی به نقش بینظیر مقام معظم رهبری در خنثی سازی فتنه اشاره و تصریح کرد: اگر قدرت با قرب الهی همراه نباشد افراد کم میآورند و دشمن هم منتظر است تا از چنین افرادی سوء استفاده کند.
پدر این شهید فتنه 88 ادامه داد: آسیبهایی که جریان فتنه به کشور وارد کرد، ناشی از اخبار غلطی بود که به آنها میرسید و آنها نیز با پافشاری بر این اخبار درصدد قدرتطلبی بودند.
* نقش ساکتین در سال 88 از فتنهگران کمتر نبود
وی با تأکید بر اینکه در فتنه 88 نقش ساکتین از فتنهگران کمتر نبود و اگر آنها سکوت نمیکردند، این فتنه زودتر از هشت ماه جمع میشد، افزود: خواص نقش موثری داشتند و در واقع سکوت آنها تایید فتنهگران بود؛ لذا ما از ساکتین فتنه هم گلهمندیم.
ذوالعلی با بیان اینکه ما از خواص و بزرگان انتظار داشتیم اما متاسفانه برخی از آنها خوب عمل نکردند، یادآور شد: الحمدالله ما رهبری داریم که فرزند خلف امام راحل است و ایشان با بزرگواری و بصیرت مثالزدنی فتنه را خنثی کردند.
پدر شهید ذوالعلی با یادآوری خاطرات روز شهادت پسرش گفت: امیرحسام روز 9 دی کفنپوش در راهپیمایی شرکت کرد و در روز 10 دی 88 نیز توسط فتنهگران به شهادت رسید.
وی با بیان اینکه امیرحسام ورزشکار، دانشجو، اهل هیئت و مسجد بود و همیشه میگفت اگر برای خدا کار کنیم وقت کم نمیآوریم، یادآور شد: فتنهگران چندبار خواستند او را بزنند اما موفق نشدند؛ آنها امیرحسام را شناسایی کرده بودند.
ذوالعلی با بیان اینکه ما سران فتنه را به خدا واگذار کردهایم، گفت: پسرم در جریان فتنه میگفت اگر ما کتک بخوریم میدانیم برای چیست اما اگر فتنهگران کتک بخورند دچار بغض و کینه میشوند چراکه هدفی ندارند. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
ســـــیاســـــی ,
,
:: برچسبها:
شهدای فتنه ,
رایه الهدی ,
ساکتین فتنه ,
پدر شهید ,
امیرحسام ذوالعلی ,
دانشجوی بسیجی ,
9دی ,
:: بازدید از این مطلب : 2407
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
نویسنده : گمنام
جمعه 26 خرداد 1391
|
به نقل از تازه ترین نشریه شما، یکی از ویژگیهای شهدای 26 خرداد شجاعت آنها در بازجویی ها و دفاعیاتشان در بیدادگاههای رژیم پهلوی است.آنچه پیش رو دارید گزیده ای از این دلاور مردیهاست:
شاه بدون آنکه حق دخالت در امور مملکت داشته باشد رسما دخالت و اوامر خود را تحمیل مینماید و ما خواهان محو آن هستیم من بخوبی مشاهده و احساس میکنم که تبعیض سراسر شئون این کشور را فرا گرفته است چه بسیار شگفتم در کشوری که دم از اسلام و مذهب تشیع می زنند نمونههای حیات اسلامی هیچ دیده نمیشود.
عبارات بالا قسمتی از اظهارات و پاسخ شهید محمد صادق همدانی به بازپرس اوست که پس از ترور منصور نخست وزیر ملعون وقت در بیدادگاه شاه عنوان گردیده است.
قسمتی از دفاعیه شهید مرتضی نیک نژاد که در 20 برگ در تاریخ 9/3/44به عنوان دفاع فرجام به تحریر در آورد و آن را به رئیس بیدادگاه نظامی شاه تسلیم کرد:
... فداکاری و جانبازی صرفاً برای پوشاندن بدنهای برهنه و سیر کردن شکمهای گرسنه و امثال آن نبوده و در این حدود خلاصه نمیشود بلکه مبارزه برای استقلال و اجرای اراده عمومی ملت که حق طبیعی محسوب میشود، میباشد و هدف از این مبارزات باز کردن راه برای رشد شخصیتهاست. زیرا تا شخصیت رشد نکند علم و هنر واخلاق و معنویات و غیره ارزشی در زندگی نخواهد داشت و در هنگام نبودن شخصیت عالم مجاز نسبت به عملش عمل کند و قاضی مختار نیست تا داوری کند و هنرمند نیست تا داوری کند و هنرمند محیط مساعدی نمییابد که اظهار هنر کند و در آن صورت فحشاء و سو اخلاق محلی را برای ترویج مذهب و معنویات باقی نمیگذارد و سرگرم بودن به امور مادی جهت امرار معاش که با سختی تهیه میشود فرصتی برای بروز تجلی افکار برای سنجش محیط اجتماعی باقی نمیگذارد.
بقیه در ادامه مطلب.... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
دفاعیات شهدای26خرداد ,
رایه الهدی ,
صفارهرندی ,
نیک نژاد ,
بخارائی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2221
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
جمعه 26 خرداد 1391
|
«میرزا محمد پدر دره گرگی» معروف به «محمد بروجردی» به سال ۱۳۳۳ در روستای «دره گرگ» از توابع «بروجرد» در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد. از 13 سالگی به گروه های اسلامی مبارزه مسلحانه با رژیم پهلوی پیوست و پس از مدتی ، خود به تاسیس گروهی به نام «توحیدی صف» دست زد. پس از ورود امام حمینی به ایران ، محمد بروجردی از فعال ترین عناصر مسلح انقلاب بود و به فاصله ی چند هفته ، از میان او و چند تن دیگر از مبارزان ، «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی » به وجود آمد.
هنگامی که نوبت به انتخاب فرماندهی واحد برای این نهاد تازه تاسیس رسید ، طبیعی بود که محمد بروجردی به دلیل سوابق و تجربیاتش ، اولین گزینه های مطلوب باشد اما وی از پذیرش این مسئولیت سر باز زد.
با شروع غائله تجزیه طلبان ضد انقلاب در کردستان ، محمد بروجردی در کردستان مستقر شد و تمامی توان خود را بر سامان دادن به اوضاع سیاسی-اجتماعی کردستان متمرکز کرد. بروجردی به دلیل سیره اخلاقی و نتایج عملکرد خالصانه اش در کردستان برای استقرار ثبات و امنیت ، در میان ساکنان بومی منطقه به محبوبیتی منحصربفرد دست پیدا کرد تا جایی که به «مسیح کردستان» معروف شد.
«میرزا محمد پدر دره گرگی» معروف به «محمد بروجردی» سرانجام در اول خرداد 1361 در جاده مهاباد-نقده ، خلعت شهادت پوشید.
تصویر زیر ، در ایامی برداشته شده است که «مسیح کردستان » آخرین روزهای نقاهت ، پس از مجروح شدن در جبهه های نبرد را طی می کند:
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
مسیح کردستان ,
رایه الهدی ,
شهیدبروجردی ,
بروجردی ,
محمد ,
:: بازدید از این مطلب : 2083
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 21 خرداد 1391
|
آن چه خواهید خواند ، خاطره ای است از اسفندیار سفیدیان ، از بسیجیان دامغانی :
بهمن ماه سال60بود و من با هفده سال سن، با تعدای از هم سن وسال ها به جبهه رفته بودم . محل استقرارمان جبهه ی «نورد»، ده پانزده کیلو متری اهواز ، روبروی پادگان حمید بود.
آن جا سعی می کردیم بیشتر نمازهایمان را داخل سنگر به جماعت بخوانیم یا اگر اوضاع آرام بود بیرون و در فضای باز. هر روز یکی از بچه ها امام جماعت می شد وبقیه اقتداء می کردند.
یکی از روزها نگهبان ما را برای نماز صبح خیلی دیر بیدار کرد. نزدیک طلوع آفتاب بود و نماز در سرازیری قضا شدن. بچه ها با اصرار بر خواندن نماز جماعت ، سریع وضو گرفته و رفتند بیرون سنگر به نماز ایستادند .آن روز پیش نماز «سید حسین شنایی» بود . ایشان به هوای از دست نرفتن وقت نماز ، با شتاب حمد و سوره را قرائت کرد ولی آن قدر عجله داشت که به جای رفتن به رکوع ، مستقیما سر به سجده گذاشت! یکی از بچه ها پقی زد زیر خنده خنده . سید هم خنده اش گرفت و نماز را رها کرد! حالا دیگر همه از خنده ریسه می رفتند. دیگر مجالی برای نماز جماعت نبود. همه به داخل سنگر رفتیم نماز فرادای لب طلایی خواندیم .
سید حسین شنایی سال 1361 در کردستان ، برای آخرین نمازش با خون وضو گرفت.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
خاطره ,
نمازبدون رکوع ,
رایه الهدی ,
کرج ,
البرز ,
هیئت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2377
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 21 خرداد 1391
|
حسین سوزنی در سال 1337 در خرمآباد به دنيا آمد.
درمبارزاتش اعلامیه و نشریههایی که توسط گروهی که عضو آن بود برعلیه رژیم طاغوت پخش میکرد و چندین بار در برخوردهای مسلحانه با رژیم طاغوت شرکت کرد. سال 1354 اوج مبازره وي و پخش اعلامیه و فرمایشات امام خمینی(ره) به همراه دیگر همرزمانش بود. درسال 1357 طی درگیری با «ساواک» دچار جراحاتی شد و پس از بهبودي و با هدايت راهپیماییها و شعارهای گسترده در شهرخرمآباد ضربه مهلکی به رژیم پهلوي وارد کرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي برای پاکسازی ضدانقلابیون کومله وارد کردستان شد و در افشای ماهیت منافقین شهرخرمآباد تاثیر بسزایی داشت و سرانجام در یازدهم اردیبهشت ماه سال 61 در خرمشهر به شهادت رسید.
.........
مادر، سفارشي ديگر دارم و آن اين است كه به مردم بگوئيد به شايعات بياساس گوش نكنيد. به خاطر خدا و به پاس خون شهيدان اين همه احتكار و گرانفروشي و كمبود مصنوعي ايجاد نكنيد. قدري به جبههها بينديشند و لحظهاي به رزمندگان فكر كنيد. به خدا قسم انقلاب، جنگ، شهادت و كمبود و همه اينها براي ما آزمايشي بزرگ از طرف خداوند است. پس چه بهتر كه با هم متحد شويم و از اين آزمايش الهي روسفيد بيرون آيیم و كمتر به فكر دنيا باشيم و زندگي رجاييها و بهشتيها را در نظر بگيريم كه درس چگونه زيستن و چگونه مردن را به ما آموختند.
متن کامل وصیتنامه این شهید بزرگوار در ادامه مطلب.... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهید ,
وصیتنامه ,
رایه الهدی ,
سفارش یک شهید به گران فروشان ,
:: بازدید از این مطلب : 2246
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
شنبه 19 خرداد 1391
|
شما را به دیدن این بقیه تصاویر در ادامه مطلب دعوت می نماییم
این آسایشگاه طی چند روز اخیر به دلیل تصمیم بنیاد شهید برای پلمپ کردن آن و مقاومت جانبازان حاضر در این آسایشگاه، شاهد اتفاقات و درگیری هایی بین طرفین بوده است. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
آسایشگاه ,
جانبازان ,
بقیه الله ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2385
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 17 خرداد 1391
|
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1968
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 14 خرداد 1391
|
به گزارش مشرق ، رهبر معظم انقلاب با بیان اینکه امام (ره) در مواجهه با سختی ها و مصیبت ها صبورانه و مقتدارنه برخورد می کرد و کمتر کسی گریه امام را در مواجهه با وقایع انقلاب مشاهده کرده است می فرمایند : معنويت مردم و خانوادهى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبهه ها ، امام را به هيجان مى آورد. من چند بار گريه ى امام را - نه فقط به هنگام روضه و ذكر مصيبت- ديده بودم. هر دفعه كه راجع به فداكاري هاى مردم با امام صحبت مى كرديم، ايشان به هيجان مى آمدند و متأثر مى شدند. مثلًا موقعى كه در محل نماز جمعه ى تهران، قلكهاى اهدايى بچه ها به جبهه را شكسته بودند و كوهى از پول درست شده بود، امام (ره) در بيمارستان با مشاهده اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمتشان بودم، گفتند: ديدى اين بچه ها چه كردند؟ در آن لحظه مشاهده كردم كه چشمهايشان پُر از اشك شده است و گريه مى كنند.
بار ديگر موقعى گريه ى امام را ديدم كه سخن مادر شهيدى را براى ايشان بازگو كردم: در شهرى سخنرانى داشتم. بعد از پايان سخنرانى، همين كه خواستم سوار ماشين شوم، ديدم خانمى پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف مى زند. گفتم راه را باز كنيد، تا ببينم اين خانم چه كار دارد. جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگوييد بچه ام اسير دست دشمن بود و اخيراً مطلع شدم كه او را شهيد كرده اند. به امام بگوييد فداى سرتان، شما زنده باشيد؛ من حاضرم بچه هاى ديگرم نيز در راه شما شهيد شوند. من به تهران آمدم، خدمت امام رسيدم، ولى فراموش كردم اين پيغام را به ايشان بگويم. بعد كه بيرون آمدم، سفارش آن مادر شهيد به ذهنم آمد. برگشتم و مجدداً خدمت امام رسيدم و آنچه را كه آن خانم گفته بود، براى ايشان نقل كردم. بلافاصله ديدم آنچنان چهره ى امام درهم رفت و آنچنان اشك از چشم ايشان فروريخت، كه قلب من را سخت فشرد.
برادران عزيز! عامل اخلاص امام (ره) و رابطه او با خدا و نيز اخلاص مردم، تاكنون ما را به اينجا رسانده است؛ بعد از اين هم بايد همينگونه باشد. اگر هدفها و راه ما ، هدفها و راه امام است، وسايل ما هم بايد وسايل امام باشد. وسيله ى امام (ره) ، كمك گرفتن از خدا بود. بياييد از خدا كمك بگيريم. اين كار، با زبانِ تنها ميسر نيست؛ بلكه با خلوص و اخلاص عملى و ترك گناه و تقويت رابطهى بين خود و خدا كه در قلب انسان جاى مىگيرد، عملى است. اين، درس هميشگى امام براى ماست. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2229
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 13 خرداد 1391
|
بقیه تصاویر در ادامه مطلب...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1986
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
جمعه 12 خرداد 1391
|
به نقل از رزمندگان شمال، طیبه خزایی همسر سردار شهید حشمت الله طاهری فرمانده گردان مالک اشتر لشکر 25 کربلا روایت می کند:
زمانی که مادر حشمت برای خواستگاری به منزل ما آمد من در تهران و خانواده حشمت در شهرستان ساکن بودند. به علت دوری مسافت و غربت تصمیم گرفتم جواب منفی بدهم. اما همان شب خوابی دیدم که مرا منصرف کرد؛ در خواب جمعیت عظیمی را دیدم که با پرچم های سبز و قرمز به دست در حالی که فریاد یا محمد و یا حسین می دادند در حرکت بودند. سوال کردم اینان کیستند؟ جواب دادند این ها کاروان محمد (ص) هستند. خیلی خوشحال شدم چرا که با شروع جنگ همیشه غبطه می خوردم چرا نمی توانم به جبهه بروم. اما ناگهان یکی از بین جمعیت فریاد زد تو که سرباز ما را قبول نداری از ما نیستی. روز بعد قبل از دادن جواب به خانواده حشمت برای یکی از دوستانم خوابم را تعریف کردم و او پیشنهاد استخاره داد. متوسل به قرآن شدم و این آیه آمد: ازدواج و تقوا را پیشه کنید تا رستگارشوید. جواب مثبت دادم و با مهریه ای شامل یک جلد کلام اللّه مجید و یک جلد نهج البلاغه توسط حضرت آیت الله جوادی آملی به عقد ایشان در آمدم . روز عقد بعد از صرف ناهار، حشمت میهمانان را که از آمل آمده بودند، به ملاقات امام خمینی (ره) برد. آیت اللّه جوادی آملی در سخنرانی روز نیمه شعبان همان سال درباره ازدواج او چنین گفت: بعضی می گویند نمی شود زندگی علی (ع) را پیاده کرد ولی من امروز به عینه دیدم که بخشی از زندگی علی (ع) پیاده شده است.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
اخلاق و عرفان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2040
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
جمعه 12 خرداد 1391
|
سيد علي اکبر ابوترابي، به سال 1318 ش در قم متولد شد و پس از اخذ دپيلم، وارد حوزه علميه مشهد گردید و از همین میدان ، به اردوی سربازان جان برکف حضرت روح الله پیوست. در پي تبعيد امامش به نجف، سدعلی اکبر به رکاب سردارش شتافت و زمانی که پس از شش سال اقامت در نجف، قصد داشت تعدادی از اعلاميه هاي امام را به ايران بياورد در مرز خسروي دستگير و طعم نخستین اسارت و شکنجه را در همین سن و سال چشید.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، این سرباز آزاده شده از چنگال طاغوت، با آغاز جنگ تحميلي، به همراه شهيد دکتر چمران در ستاد جنگ هاي نامنظم به نبرد با متجاوزان طاغوتِ بعثی مشغول شد و به تاریخ 26 آذر 59 به اسارت دشمن بعثي در آمد.
سید علی اکبر ابوترابی در طول ده سال اسارت، با سیره ی عملی خود ، به اسطوره ی امید بخش ده ها هزار اسیری تبدیل شد که او را به چشم نماینده ی حضرت روح الله می نگریستند.
سرانجام حجت الاسلام سيدعلي اکبر ابوترابي،از بند طاغوتِ عراق نیز آزاد شد و به آغوش میهن بازگشت و این فرصت را یافت که ده سال نیز در سنگر مجلس شورای اسلامی و ستاد امور آزاده گان ، به نهضتِ پیر و مرادش خدمت کند.
و تقدیر چنین بود که به روز 12 خرداد 1379 ش برابر با 27 صفر 1421 ق در راه زيارت امام رضا(ع) به همراه پدر فرزانه اش حاج سيدعباس ابوترابي ، از زندان تن نیز رها گردد و همزمان با روز شهادت امام رضا(صلوات الله علیه) در حرم مطهر رضوی آرام بگیرد.
حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی ، اواخر دهه ی 1340 ، زندان های رژیم پهلوی
حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی ، اوسط دهه ی 1360 ، زندان های رژیم بعثی صدام
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
سیدعلی اکبر ابوترابی ,
آزادگان ,
اسارت ,
دفاع مقدس ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 1976
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 11 خرداد 1391
|
به نقل از فارس، ناهید فاتحیکرجو اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد که بهدست نیروهای ضدانقلاب اسیر شد و 11 ماه توسط ضد انقلاب شکنجه شد، موهای سرش را تراشیده و ناخن دست و پایش را کشیدند تا به امامخمینی(ره) توهین کند اما او شهادت را به زندگی با ذلت ترجیح داد....
بقیه در ادامه مطلب رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
بسیج ,
شهیده ,
شاخص ,
رایه الهدی ,
کرج ,
:: بازدید از این مطلب : 2454
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
|
|